صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

جمعه ۷ ثور ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

تاوان انقلاب؛ آرزوهایی که در امتداد جاده‌ها خشـکید

 تاوان انقلاب؛ آرزوهایی که در امتداد جاده‌ها خشـکید

«نبیلا» زاغهای دارد در دل کوه آسمایی که تصویر تمامنمای بحران فقر در افغانستان است. او به گفته خودش در پستوی کاخ شاهان لانه دارد و از این سکو، اوج و افول زندگی کابل را نظاره میکند.
دردهای نبیلا به ابهت ویرانههای کابل دهه هفتاد سنگین است. تاوان انقلاب زخم بزرگی بر پیکر جامعه و ساختارهای بنیادی افغانستان است. برایند آن گرسنگی و آوارگی که به عنوان دو عامل اصلی بیثباتی و بازدارندهی توسعه و شدیدترین تهدید بر بروز فاجعه انسانی در کشور عمل میکند.
با وضعیت اجتماعی فعلی افغانستان و فقر ویرانگر در میان شهروندان، همه در هراس و نگران آینده اند. «نبیلا» زنی گرفتار در چنگال فقر و بیکاری است که درد و شکوه کابل را به تماشا نشسته، تمام عمرش را همگام با مرگ قدم زده و همآغوش غصهها بوده است.
سالیان زیادی است که این مادر ۴۵ ساله، از صبح صادق برمیخیزد و تا نواختن زنگ سکوت شب در درون شهر پرسه میزند و دست فروشی میکند.
شاید اولین باری نیست که من به عنوان یک خبرنگار به پای صحبتهای نبیلا مینشینم و از زجر و حقارت زندگی یک زن دستفروش سخن میگویم، بلکه او در ابتدا حتا حاضر به سخن نبود و تکرار میکرد که رسانهها فقط از زخمهای زندگی فقیران سخن گفته است و بس.
خورشید در آسمان کابل عمود میتابد و نسیم ملایم از میان سازههای بلندقامت در امتداد جادهها و پسکوچههای شهر راه باز میکند. در یک ظهر پاییزی با گامهای تند به سوی دفتر کارم برمیگردم. شاید این هم از پیامدهای انقلاب است که افغانستان سرزمین سوژهها شناخته میشود و چهرهی هر شهروند خود راوی داستانی است به حجم "هزار و یک شب" و شاید هم بیشتر؛ من هم دقایقی کنار جاده ایستاد میشوم و تصمیم میگیرم روایت زندگی زن دستفروش را که قلم و جوراب میفروشد، از زبان خودش بشنوم.
نبیلا پس از این که متقاعد شد در مورد خودش، زندگیاش، درد و حقارتش و از همه مهمتر در بارهی آرزوهایش با من سخن بگوید، هردو در خم کوچهای نشستیم و بیخیال تردد دهها انسان دیگر در مورد آرزوهایی سخن گفتیم که در امتداد جادههای این شهر خشکیده است.
او از باشندگان قدیم کابل است و در ایام نوجوانیاش به مکتب رفته است. جنگهای داخلی به ویژه ویران شدن کابل در اوایل دهه هفتاد خورشیدی به دست گروههای جهادی و پس از آن به آتش کشیدن این شهر توسط طالبان، رویاهای اوج جوانی نبیلا را به چالش کشید و ابر این شهر مصیبتهای بزرگی بر زندگی او بارید.
در لابلای سخنانش میگوید: «عمر ما تمام شد، اما جنگ کابل نه؛ آرزوهای ما در امتداد این جادهها خشکید؛ ولی خون کابلیان هنوز جاریست؛ ما پیر شدیم، اما ماشینهای جنگ هرروز جوان میشود تا با قدرت بیشتر کابل را دوباره به آتش بکشد- مگر اکنون هر انتحار کم انسان میسوزاند؟- اینها تاوان اولین انقلاب است که برای کسب قدرت، چندین دهه جنگ بر جای گذاشت.»
جنگی که مدیریت نشود و برای روزهای پس از آن برنامهی دولتداری و خدمات اجتماعی وجود نداشته باشد؛ پیامدش مهاجرت، فقر، بیکاری، ناامنی و فاجعه انسانی است که متن زندگی تودهها در افغانستان راوی این قصههاست.
نبیلا: «سالهای زیادی را دستفروشی کردهام؛ بولانی فروختم تا شکم گرسنگان شهر شاید آرام بگیرد و در کنار آنها لقمهای برای ما هم بماند. لباس زنانه هم فروختم، اما هدفم حفظ حجابی نبود که ایمان انقلابکنندگان استوار بماند، بلکه پوششی برای امان از سرمای سرد و گرسنهی کابل بود که در خم هر کوچه یتیمی بیسرپناه در خواب است و هزارها نفر پول خرید لباس از مارکیتها را ندارند. بسیاریها مثل من لباس لیلامی میپوشند و میفروشند.»
آنگاه که بوتههای لاله نسیم شهر را روح تازه میبخشید، زندگی شهروندان کابل همه امید بود، امیدی آمیخته با شکوه؛ اما همه چیز به چنگ یک واژه افتاد و نابود شد و آن واژه "جنگ" بود. اگر جنگ نبود هر زن و مردی که امروز گدایی میکند ویا روز شان را با دستفروشی به شب میرساند و شب نان خشکی به خانه میبرد، شاید به آرزوهای شان رسیده بودند. با این همه، در اوج نگرانی و در حالی که تمام لایههای ذهنش را تصویر جنگ و خشونت پر کرده است، اما نبیلا سالهاست که در شرق و غرب کابل قلم و لباس میفروشد. هر روز از پای کوه آسمایی  در امتداد جادهی تنگ و شلوغ سینمای پامیر-کوته سنگی پیاده میرود و گاهی هم با چشم نگران زاغهی خویش را از دور برانداز میکند.
او میگوید که سالها قلم فروختم تا از میان مشتریانم نویسندهای برخیزد و رنج و حقارتم را بنویسد و در توصیف درد آوارگی و گرسنگی من و امثال من قلم بزند. در ابتدا اسباب نقاشی و قلمو نیز میفروختم تا شاید کسی از میان مشتریانم رنج روزگارم را به تصویر بکشد! من هم میخواستم نویسنده یا نقاش بشوم، من هم در آوان زندگی و آنروزهایی که در کابل درس و مشق را تمرین میکردم آرزوهایی داشتم که در امتداد این زندگی آوارگی و گرسنگی، همه دود شد و با غبار این شهر درهم آمیخت.
نبیلا مانند میلیونها انسان دیگر این سرزمین، یکی از کسانی است که به خاطر بروز جنگ و ظهور تروریزم در افغانستان به آرزوهایش نرسیده و در خیالش جای امید را نگرانی گرفته است. اکنون او مجبور است برای تامین معیشت خود و فرزندانش کار کند، اما کاری به جز دستفروشی در توانش نیست؛ زیرا نه سرمایه دارد و نه توان کار؛ بلکه با گذراندن روزمرگی در انتظار مرگ و در هراس از آیندهی فرزندانش فاصله طلوع و غروب خورشید را با نگرانی تمام برای دریافت لقمه نانی میپیماید.
واقعیت زندگی آسیبدیدگان جنگ در افغانستان همین است که حالا از رسیدن به آرزوهای شان دست کشیده اند و نان برای شان بزرگترین رویای زندگیست. اینجا زندگی در نان معنا میشود؛ نان یعنی زندگی و زندگی یعنی جریان تقلا برای دریافت نان!
این زن آسیبدیده از جنگ و قربانی انقلابها است که انقلابهای نظامی یکی پس از دیگری شهر را تبدیل به ویرانه کردند. او روایت میکند که «خانه ما در جنگ ویران شد مثل دیگر سقف خانهها که همه با ضرب راکت بر سر مردم فرو ریختند تا حکومت دلخواه چند نفر استوار باشد، آنگاه ما تمام جادههای سوخته و به خون آغشتهی کابل را به دنبال نان پرسه میزدیم؛ اکثریت به مرگ میرسیدند ولی نان همچنان گم بود و ما سرگردان امتداد این جادهها را پیمودیم، ولی هنوز آن آرامش کابل، برنگشته است.»
هزاران انسان این سرزمین با آغاز هر انقلابی امیدوار بودند که شاید دولتی روی کار آید و  امنیت تامین شود تا قطار زندگی شان بر ریل آسایش و آرامش استوار باشد؛ اما هردم تصویری از شبح و ضربهای از دست هیولا بر سر شان میکوبید و صبح امید جای خود را به سکوت و شلاق میداد. این روند ادامه داشت تا اینکه زمان مبدل شد، خشت خرابهها قد برافراشت و خاکستر ویرانهی کابل را جاروب زدند، اما نبیلا همچنان در کوچههای شهر خویش آواره است. جادهها قیر شد، جای ویرانهها را سازههای بلندقامت گرفت و زنگ مکتب دوباره نواخته شد تا سکوت و دلهرهی شهر را بشکند. اینها همه در پیش چشمان او رخ میدهد، ولی زنی در تقلای نان، هردم پیرتر و ضعیفتر میشود. او اکنون در زیر چادر کلانی خود را میپیچد تا از نگاههای گرسنه و حریص در امان باشد؛ از همان چشمانی که هر وقت نبیلا به سراغ خدمهکاری در دفاتر یا خانهها رفت، نگاه شهوتانگیزی داشت و او را از کار منصرف میکرد تا سرنوشتش در ده سال اخیر با دستفروشی رقم بخورد.
اکنون نبیلا با شوهر پیرش که در یک گذرگاه شلوغ این شهر کفشهای کارمندان را جلا میزند و کفشهای کارگران را پینه میکند؛ نمونهای از قربانیانی است که در تلاقی دو رود جنگ و جنون غرق شده است. چه بسا میلیونها انسان این سرزمین که همه از جنس امید بودند و در رگ-رگ شهر جاری، اما پس از هر انقلاب، جنگ برای کارگزاران آن نان آورد؛ ولی از تودهها همهچیز شان را گرفت. حالا همه درگیر زندگی روزمره شان هستند و با گرسنگی و آوارگی دست و پنجه نرم میکنند و چندی در جادهها قلم میفروشد تا به جای سلاح و جنگ از آن کار گرفته شود و شاید کسی از میان مشتریان شان درد توده و ویرانه ‎‌ این شهر را نیز بنویسد.