صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

جمعه ۱۰ حمل ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

اگر آن گلوله شلیک نمی‌شد، اکنـون دخترم به دانشگاه می‌رفت

اگر آن گلوله شلیک نمی‌شد، اکنـون دخترم به دانشگاه می‌رفت نویسنده : حسین احمدی

یک روز سرد زمستان است و پس از دو روز برفباری، جامه سفید کابل در زیر تابش نور خورشید مقاومت میکند تا طعمهی زمین نشود، اما زن پیری در کنار جاده تاب از توانش بریده و شدت سرما را تقصیر چله میداند. حبیبه(نام مستعار) زن پنجاه سالهای است که دیگر بیخیال سرما و تَرَکهای چروکیده دستانش در یکی از شلوغیهای شهر کابل بولانی میفروشد. سالهاست که حبیبه هر صبح بولانی میپزد و حدود بیست تا سی بولانی را میان چندین لایه پارچه میپیچد و داخل سبد پلاستیکی با خود میآورد. آنچه در بازار این شهر فروشش حتمی  میباشد؛ خوراک و پوشاک است. در جامعه طبقاتی و اکثراً فقیر افغانستان، به ویژه شهر کابل، برای هر قشری یک مینوی غذایی و مدل لباس نظر به توان اقتصادی شان در بازار وجود دارد. حبیبه نیز میگوید بیشتر مشتریانش کارگر و مسافر است که هر بولانی خانگی را در بدل بیست افغانی میخرند ولی شاید توان خریدن و خوردن بیشتر از این را نداشته باشند.
وقتی یک خبرنگار یا توریستی ببیند که یک زن پنجاه ساله بر روی زمین نمناک نشسته و صدا میزند: «بولانی خانگی، بولانی خانگی؛ بیست بیست روپه»، گذشتن از کنار چنین صحنهای، سخت و دشوار است. من هم تصمیم گرفتم ضمن خرید و صرف بولانی خوش مزه دستپخت حبیبه، از او تقاضا کنم که در مورد خودش، کار و روزگارش بگوید. چون فکر میکنم روایتگری رنج و مشکلات مردم، اندکی از بار مسئولیت سنگین اجتماعی مان را میکاهد.
با شنیدن قصههای غم انگیز حبیبه دریافتم که روایت زندگی او نیز شبیه هزاران صحنه آشنا در مستندات تاریخی و روایتهای سینمایی افغانستان است؛ سرنوشت یک زن جوان و آرامش خانواده اش را شلیک گلوله دگرگون میکند. در اوایل دهه هشتاد خورشیدی، شهر کابل مهمانسرای دیپلماتهای غرب و شرق بود. رهبران سیاسی و قومندانان زورمند پس از سالها جنگ و سنگرداری به کابل آمده بودند تا دمی دورهمی را تجربه کنند و در این وهله، نظام نوی را نیز بنیان بگذارند. ظاهراً آنروزها جنگ ختم شده بود و ابر سیاه طالبان نیز دیگر بر سر مردم رگبار نمیبارید. در اولین گفتمانهای تشکیل حکومت موقت و بنیادگذاری نظام دموکراتیک، دو موضوع محور گفتارهای دیپلمات های غرب و احزاب کشور بود؛ حقوق بشر و آزادی بیان.  حقوق بشر برای تامین حقوق انسانهای رنجور این سرزمین، به ویژه برای دفاع از زنان و کودکان. آزادی بیان نیز برای تضمین مصؤنیت افراد معترض بر خشونت؛ تا فضای فریاد کشیدن و ثبت خشونت مهیا شود.
اما در همین هنگام در غرب افغانستان، خشونت علیه زن یک پدیده ناشناخته بود و چرخه روزگار جامعه بر محور سنتها و عنعنه مروج میچرخید. باور جامعه بر این بود که زنان هرآنچه میکشند بخشی از سرنوشت محتوم شان است که از غیب در قسمت و پیشانی شان نوشته شده است. آنگاه که گفتمان حقوق بشر در کابل پس از سالهای تار، دریچه امید برای محو خشونتهای تاریخی در کشور گشوده بود، اما در ولسوالی شیندند هرات، مردم پدیدهای به نام خشونت علیه زن و سازمانی برای دادخواهی از زنان و یا حقی به نام آزادی بیان که زمینه ثبت خشونت علیه یک زن و دختر خردسالش را مهیا کند، نمیشناختند.
حبیبه میگوید: «صبح قشنگی بود. روستای ما نیز مثل همیشه پر از ولوله شادی کودکانی بود که هر روز از حویلی شان بیرون میشدند و باهم بازی میکردند. «مروه» نیز با آنها بازی میکرد. زنان قریه نان گرم میپختند و دود تنور همراه با بوی خوش نان گرم از هر حویلی در سطح قریه میپیچید. داشتم چوبهای تنور را آتش میزدم که ناگاه صدای خوفناکی شنیدم. صدا به سرعت در همهجا پیچید و تمام قریه را درنوردید. به بیرون از آشپزخانه دویدم. بازهم دممممم!!! صدای دومین شلیک را که شنیدیم، همه در سکوت فرو رفتند.» در همین لحظه زن همسایه از راه میرسد و با اضطراب از حبیبه میپرسد که «خیر باشد چه گپ شده؟ باز جنگ است به خیالم؟»
حبیبه متوجه میشود که مروه نیست. فریاد کشیدم: «وای دخترم کجا شد؟!. مروه! مروه! مروه!.» حبیبه هرچه مروه را صدا میزند، هیچ پاسخی نمیشنود. شعلههای آتش از تنور زبانه میکشد، هیزم میسوزد و آتش خاموش میشود؛ شبیه شمع آرامش حبیبه و شوهرش. اما مروه نیست، حدود نیم ساعت بعد حبیبه وارد خانه ملک میشود که کل بچههای قریه از ترس در حویلی ملک جمع شده اند. حبیبه یادش میآید، پدر مروه نیز از خانه که بیرون رفته دیگر خبرش نیست.
اشک از چشمانش جاری شد. دیگر به فکر مشتری هم نبود. از اینکه باعث شدم درد چندین سالهاش را دوباره یادآوری کند و یک بار دیگر زخمها و رنجهایش تازه شود، عذابم گرفت. اما واقعیت زندگی یک زن همین است. زنی با باورهای سنتی که حتا حاضر نیست در گزارشی از زندگی او، نام اصلی و عکساش چاپ و نشر شود، یعنی هنوزهم دارد در چوکات محدودیت باورهای دیکتهشده توسط جامعه زندگی میکند. هنگامی که در این مورد از او پرسیدم، گفت که زیستن بدون هویت برای او، یعنی این که حبیبه هنوز هم هر روز قربانی میشود شبیه مروه؛ دختر هفت سالهای که آنروز در اثر یک خصومت خونین قربانی شد.
با آنکه هفده سال از این قضیه میگذرد، اما هنوزهم با یادآوری آنروز تعداد کلمههایی که حبیبه میگوید، کمتر از قطرههای اشکی است که میریزد و با چادر برقعاش پاک میکند. حبیبه ادامه داد: «وقتی دیدم که مروه داخل حویلی ملک است، خیالم از وجود دخترم راحت شد، اما قلبم هنوز به سرعت میتپید و نمیدانستم که چرا لرزهی دست و پایم تمام نمیشود. باز به یادم آمد که پدرش نیست.»
پدر مروه کجا بود؟
آن سالها تفنگ و تفنگچه شبیه مبایل امروزی، وسیله همراه تمام مردان بود. «پدرش در سر مزرعه با یکی از همسایهها دعوا کرده بود. گفتوگوی شان بلند رفته بود و کسی هم نبوده که میانجیگری کند. پس از زدوخُرد، به روی هم سلاح کشیده بودند. اما پدر مروه تفنگچه را شلیک کرده بود. هردو گلوله در بدن او(مرد که با پدر مروه دعوا کرده بود) اصابت کرده بود. او چند روز بعد درگذشت.»
پس مروه چطور قربانی شد؟
«ملک و مولوی، همه مردان قریه را جمع کردند، مساله جدی بود. یک مرد جوان کشته شده بود و دو یتیم به جایش مانده بود. زنش هم بیوه شده بود. پیش از این هم کل کشور جنگ بود و جوانان زیادی کشته شدند ولی کسی نه خون گرفت و نه خون داد. ولی اینبار مردان قریه فوری در محل قتل رسیده بودند. مجبور بودیم که خون بپردازیم. زمین و دارایی اندکی داشتیم، اما موسفیدان فیصله کردند که باید دختر مان را خونبهاء بدهیم. مروه را به خانواده مقتول دادند. بازهم ترس داشتیم و دارایی خود را فروخته به کابل آمدیم. مروه را چند سال بعد در عقد برادر کوچک مقتول درآوردند. اگر همان گلوله شلیک نمیشد، شاید اکنون دخترم به دانشگاه میرفت؛ چون مروه ذهن خوبی داشت و چند سال بعد خبر شدیم که در روستای ما مکتب هم ساخته شده و هم ‎‌بازیهای مروه همه مکتب رفتند.»