صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

پنجشنبه ۹ حمل ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

روزگار سپری شدۀ مردم سال‌خورده

روزگار سپری شدۀ مردم سال‌خورده

از محمود دولتآبادی کتابهای زیادی خواندهام. از رمان «کلیدر» و «کارنامه سپنج» گرفته تا «جای خالی سلوچ» و «نون نوشتن» و «زوال کُلنل» و «سُلوک» و...، اما تنها چیزی که نخوانده باقی مانده بود همین رمان «روزگار سپری شدۀ مردم سالخورده » بود که متأسفانه در هیچیک از کتابخانههای شهر کابل پیدا نمیشد. از آنجایی که چند نقد پیرامون این رمان خوانده بودم و باری از خود دولت آبادی شنیده بودم که میگفت: «این کتاب از شاهکارهای من است» بر این شدم که هر طور شده این رمان استاد دولت آبادی را نیز بخوانم.
کتاب در کابل نبود، الزاما فرمایش دادم از ایران بیاورند. بالاخره رسید و شروع به خواندنش کردم. حالا عنقریب به آخر رمان رسیدهام و با خواندنش هر لحظه تصور میکنم دارم زندگینامه خود دولتآبادی و بدبختیهای که در دوران کودکی و نوجوانی متحمل شده را در این کتاب میخوانم. بین روایتهای رمان و زندگی شخصی دولتآبادی شباهتهای بسیار است. حقیقتا تاهنوز از خود دولتآبادی و نقدهایی که پیرامون کتاب خواندهام چیزی در این مورد نشنیدهام، اما تصور من چنین است و از مصداقها هم همین چیز به دست میآید.
در قدم اول میخواهم درونمایه یا همان رمان را خدمتتان ارائه کنم تا بعد بتوانم آن را با زندگی محمود دولتآبادی تطبیق بدهم. رمان «روزگار سپریشده مردم سالخورده» سرگذشت سه نسل از یک خانواده است. داستان این خانواده با استاد ابا آغاز میشود. او در زمان ناصرالدین شاه قاجار و در روزی پاییزی از جایی نامعلوم به روستای تلخاباد کلخچان میآید. در کلخچان دو ارباب، حاجکلو و چالنگ، مردم را در کنترل خود دارند. کار معمول استاد ابا در روستا دلاکی، سرتراشی، ختنه، دندانکشی و حجامت است. مراسم عزا، عروسی و شبیهخوانی ماه محرم را اداره میکند و روز عاشورا نقش شمر را بازی میکند. با دختری از خانوادۀ سیدها بهنام بیبی آدینه ازدواج میکند. آنها صاحب دختری به نام خورشید (متولد ۱۲۸۷) و دو پسر به نامهای عبدوس (متولد ۱۲۹۰) و یادگار (متولد ۱۳۰۱) میشوند. خورشید در دوازدهسالگی با حبیب دیلاق ازدواج میکند. استاد ابا در سال ۱۳۰۱ در روزی پاییزی سکته میکند و میمیرد. پس از مرگ استا ابا، بیبی آدینه همسر میرعلی خشتمال میشود و از او صاحب پسری به نام باقر قوزی میشود. با مرگ استاد ابا، عبدوس سرپرست خانواده میشود. سنگینی مسئولیت و کمسالی، عبدوس را بداخلاق میسازد. در نتیجۀ کتکهای عبدوس، یادگار چلاق میشود. عبدوس در ادامهی زندگی فقیرانه، کارهای کشاورزی و کدخدایی انجام میدهد، اما همیشه فقیر است. درآغاز شانزده سالگی، دخترخالهاش «آفاق» را برایش میگیرند و پس از شش ماه طلاقش میدهد. در آخر شانزده سالگی با «خیری» ازدواج میکند و از او صاحب سه پسر به نامهای رضی، نبی و اسد میشود. دختری هم به نام ملائک داشتهاند که در کودکی میمیرد. از خیری جدا میشود و با «عذرا» ازدواج میکند. از عذرا نیز صاحب سه پسر به نامهای سامون (متولد۱۳۱۹)، نوران، سلیم و دختری بهنام مهرگان (متولد۱۳۳۰) میشود. پسران بزرگ عبدوس برای کار فصلی از روستای کلخچان خارج میشوند و به ایوانکی میروند. در بازگشت، با پول بدست آمده به زندگی پدر خود کمک میکنند. نبی همیشه از پدرش ناراضی است. عبدوس با پول پسرانش، خانواده را برای زیارت به کربلا میبرد. در کربلا پول و مدارکشان را دزد میزند و عبدوس و سامون ناچار میشوند برای فراهم کردن پول لازم برای سفر بازگشت، مدتی در عراق کار کنند. پس از ماهها رنجبردن، خانواده با زحمت فراوان به کلخچان برمیگردد. سامون چند سالی به مدرسه میرود و سپس او هم ناچار با برادران ناتنی خود راهیکار در ایوانکی میشود. در سالهای ۱۳۳۰-۱۳۳۲، عبدوس متهم به حزبی بودن میشود و ناگزیر مدتی از خانه دور میماند. دشواری زندگی با کار سرتراشی و کدخدایی از بین نمیرود. پسران بزرگ عبدوس ازدواج میکنند و راهی تهران میشوند. سامون هم در سال ۱۳۳۸ عازم تهران میشود. او در تئاتر، مغازۀ عکاسی و دکان سلمانی کار میکند. سامون با افرادی صاحب اندیشه آشنا میشود و خود شروع به نوشتن داستان و نمایشنامه میکند. پس از مدتی پدر، مادر، برادران و خواهرش و حتا عمویش یادگار را هم به تهران میکشاند. زندگی دربدر و فقیرانه در تهران باعث بیچارگی بیشتر عبدوس و خانوادهاش میشود. زندگی نبی با کار نقاشی ساختمان مناسب است، اما در سال ۱۳۵۱ در یک تصادف کشته میشود. نوران وارد آموزشگاه گروهبانی میشود. با دختری ترک نامزد میشود، اما خیلی زود با بیماری سرطان خون میمیرد. در سال ۱۳۴۹ سامون با دختری شیرازی به نام آذین ازدواج میکند.
خانواده پدری هم از خانهای به خانۀ دیگر میروند. سامون و همسرش هم مانند خانوادهی پدری در خانههای گوناگون زندگی میکنند. سال ۱۳۵۱ پسرشان - اشکین - و در سال ۱۳۵۳ دخترشان - بیبی - متولد میشود. سامون بدون دلیل مشخصی در سال ۱۳۵۴ دستگیر و دو سال در زندان میماند. سامون در زندان شاهد غیر انسانیترین شکنجهها میشود و با مردی به نام سعید سماوات آشنا میشود. عمو یادگار که در زیر سایبانی در کنار خیابانی در تهران سلمانیگری میکند در سال ۱۳۵۸ میمیرد. در سال ۱۳۶۰ هم عبدوس میمیرد. کربلایی عذرا هم پس از عمری پر از عذاب در سال ۱۳۶۵ در تنهایی غریبانهای میمیرد. پایان سهجلد کتاب «روزگار سپریشده مردم سالخورده»، جریان بیگسست و پیاپی این همه تلخی است که در ذهن سامون میگذرد و بر او فشار وارد میکند تا او به روایت تمام آن رویدادهایی بپردازد که چون نفرینی بر ذهن او سنگینی میکنند. در کتاب اول، شخصیت اصلی داستان عبدوس است. در کتاب دوم اما، جای این شخصیت توسط سامون پر میشود. در کتاب سوم هم همین شخصیت باقی میماند. میتوان گفت در کل شخصیت اصلی و واقعی این رمان فقط سامون است. داستان از زبان چندین راوی روایت میشود. انگار همگی در جایی نشستهاند و از یکدیگر و خصوصا پیش سامون گلایه میکنند. در روایتها فلشبکهای زیادی وجود دارد که خواننده را پرت میکند به پشت سر و یا اینکه روایت را محول میکند از یک راوی به راوی دیگر. شخصیتها با لحنشان خودشان را به ما میشناسانند و خواننده میتواند آنها را حس کند. مثل جای خالی سلوچ که با مرگان بزرگ شدم با عباس و ابراو درد کشیدم و جنگیدم با هاجر غرق خون بیهوش شدم. یا همانند کلیدر که بند بندم از درد که گلمحمد میکشید با خبر میشد و با بلقیس رنج یک مادر را حس میکردم و با مارال تمام عشق را تجربه کردم و از ستار وفاداری آموختم. اینجا هم ذهن من ماند پیش عبدوس و با او زندگی کردم و شدم عبدوس و بارها هم برای بیچارگیهای عمو یادگار گریستم. اما روی حرف من با اینها نیست، طوریکه در اول یادداشت ذکرش رفت، من میخواهم سامون شخصیت اصلی داستان و کسی که نویسنده، شخصیت و بدبختیهای خودش را در قالب این آدم بیرون داده، برای شما معرفی کنم. به پندار من سامون، خود محمود دولتآبادی است. محمودی که درد کشید و زجر تا به این مرحله رسید و به قلههای موفقیت پاگذاشت. در آخر هم باید گفت محمود دولتآبادی یکی از بهترین نویسندگان نامدار در خطه زبان فارسی است.
در رمان، سامون در سال ۱۳۱۹ متولد میشود، در حالیکه تاریخ تولد محمود دولتآبادی نیز در همین سال است. سامون در سال ۱۳۳۸ عازم تهران میشود. او در تئاتر، مغازه عکاسی و دکان سلمانی کار میکند. سامون با افرادی صاحب اندیشه آشنا میشود و خود شروع به نوشتن داستان و نمایشنامه میکند. دولتآبادی هم اولین بار که در تهران میآید، در نمایشگاه تئاتر شروع به کار میکند، تا جاییکه حتی به یکی از بازیگران اصلی تئاتر مبدل میگردد و کارهای مثل عکاسی و سلمانی را در زندگیاش بسیار انجام داده است. نوشتن داستان و رمان هم که پیشه اصلیاش است. سامون در سال ۱۳۴۹ با دختری به نام آذین ازدواج میکند، محمود دولتآبادی نیز دقیقا در همین سال ازدواج کرده است. سامون در سال ۱۳۵۴ زندانی میشود، دولتآبادی هم در همین سال زندانی شده و در مدت دو سال شاهد شکنجههای زیادی در زندان میباشد. با خواندن رمان روزگار سپری شده مردم سالخورده آدم پی میبرد که صاحب اثر و مردمی که در تلخاباد کلخجان سبزوار زندگی میکرده در طول و عرض زندگی‌‌شان چه تلخکامیها کشیده و با چه مشقتی زیستهاند. وقایع رمان از روز مرگ پدر بزرگ سامون - استاد ابا - آغاز شده و به صورت نقل و خاطره پیگیری می‌‌شود. پریشانی و مرگ اندیشی برفضای رمان سایه گستر است. گویی اندوهی گلوگیر و تجربهای تلخ، نویسنده را واداشته تا برای رهایی از چنین اندوهی، چنین رمانی ترتیب دهد. نویسنده خود در این مورد میگوید: «سرنوشت غمانگیز مرا بنگر، عمری را تلخ زیستن و پسانه عمر را به همان تلخی پرداختن». این رمان در سه کتاب و در فاصله زمانی ده ساله منتشر شده است: کتاب اول تحت عنوان «اقلیم باد» در سال ۱۳۶۹، کتاب دوم «برزخ خس» در سال ۱۳۷۲ و کتاب سوم «پایان جغد» در سال ۱۳۷۹.