صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

دوشنبه ۲۳ میزان ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

سال بلوا؛ تقابل عشق با خشم و نفرت

سال بلوا؛ تقابل عشق با خشم و نفرت راضیه سینا:

آمد، با همان کت شلوار مشکی راه راه، پیرهن سفید، موهای صاف و سیاهی که با هر نسیمی زیر و زبر میشد، غنچهای سری جیب کتش گذاشته بود که خیلی از کراوات  قشنگ تر بود، توی دلم گفتم الهی من فدای تو بشوم، من غنچهی گل سرخ را از هزار کراوات بیش تر میپسندم، چه دسته گلی آوردهای، از کدام باغ چیدهایشان؟
قصه نوشافرین در سال بلوا!
نوشافرین دختر سرهنگ نیلوفری است. سرهنگ نیلوفری در یکی از استانهای ایران زمین، از طرف شاه به ماموریت می رود، و نوشافرین همراه با مادرش را با خود می برد. منتظر نامهی که شاه برایش قول فرستادن داده میماند، و ماندگار می شوند، چون که سرهنگ هیچ نامهی از شاه دریافت نمی کند.
این انتظار سرهنگ نیلوفری را از پا در می آورد، چشمانش را از دست می دهد و بالاخره از دنیا میرود، نوشا و مادرش را تنها می گذارد.
نوشا در طول این مدت عاشق پسر کوزه گر شده است.
نوشا: «به همین سادگی آدم اسیر می شود و هیچ کاری هم نمی شود کرد، نباید هرگز به زنان و مردان عاشق خندید، همین جوری دوتا نگاه در هم گره می خورد و آدم دیگر نمی تواند در بدن خودش زندگی کند، می خواهد پر بکشد.» (ص 27)
فکر می کنم عشق قشنگترین اتفاقی هست که در اوج بی خبری ناگهان برای یک فرد رخ میدهد، فرد زمانی خبر می شود که دیگر همه چیزش را باخته است؛ زندگی بدون عشق وحشتناک به نظر می رسد.
از عشق است که زن بال در می آورد، شبیه پرندهای بر سری ابرها به پرواز می آید، زن که عاشق می شود خانه را بوی خوشِ انواع گل و غذا می گیرد، همه چیز مزه یک حُبه قند میدهد، پردهها می رقصد، آینه برق می زند، از عطر گُلدانها ایوان پر می شود، لبخندهای ناگهانی کنج لبش نقش میبندد.
اما، زن را اگر در میان چنگال و چهار دیواری بیندازد، دروازههای عشق و مهر را بر او ببندد، ساکت می شود، همه چیز رنگ می بازد و خانه بوی خاک میدهد، گلها از اینکه دست مهری نمیبیند پژمرده شده، باد گلبرگهایش را با خود می برد.
نوشا از وقتی به حسینا کوزه گر دلش را داده بود، هر روز به بهانههای مختلف از مدرسه می زد بیرون، در راه از سایر دختران مدرسه جدا می شد و راه مخصوص خود را در پیش می گرفت، تا میرسید به مغازه کوزه گری.
او روزها را همینگونه با حسینا خلوت میکند.
«سرشار از بوی تنش بودم، طعم دهن و جای دستهاش در وجودم مثل نبض می زد، می کوبید، چیزی جادویی، آن جادوی ابدی که تمام زشتیها، بدیها، کژیهای دنیا را از یادم می برد، خالص میشدم، شیشه میشدم و تن خود را در تن او می دیدم و او را از خودم عبور میدادم، به کسی پناه برده بودم که دنیا را به دوش داشت، بعد احساس می کردم که در عمیقترین نقطهی دریا فرو میروم، مثل تشت ته نشین میشوم، آن وقت سرما بود و این سرما استخوانهام را بی حس می کرد، منگ و بی حال می شدم بعد به خیال او پناه می بردم، در یادم او را می ساختم، با او دلتنگی می کردم، حرف می زدم، سرم را روی سینهاش می گذاشتم تا باز کی بتوانم خودم را به او برسانم و در گرمای حضورش ذوب بشوم.» (ص 195
بالاخره دکتر معصوم پیدا می شود و نوشا را از مادرش خواستگاری می کند. مادر حسینا کوزه گر را لایق یگانه دخترش نمی بیند بلکه  فقط دکتر معصوم میتواند لایق دخترش بوده و با پول خود نوشافرین را خوشبخت میکند.
نوشا در هفده سالگی زن دکتر سی و شش ساله می شود. از وقتی پا به زندگی با معصوم می گذارد دیگر خوشحال نیست، روح او با روح حسینا یکی شده است. نوشا وقتی به عزاداری حسینی می رود، وقتی نوحه سرایی برای حسینای خودش اشک میریزد، حسینا را در یادش تکثیر می کند تا بلکه به گریه بیاید. این بخشی از رمان و کارهای نوشا مرا یاد عزاداریهای که خودم رفتم می اندازد.
وقتی ملا روضه میخواند، باید گریه می کردیم و من مثل نوشا به درد خودم گریهام می گرفت، همیشه پدر در یادم میآمد، من هم شبیه دختران  حسین در کودکی یتیم شده بودم و مطمین بودم که همه زن های اطرافم برای درد خودشان گریه می کنند. همیشه هم همانهای که دردی بیشتر داشت، بیشتر به هِق هِق می افتاد.
«نوشا: زن موجودی است معلول و بی اراده که همه جرئت و شهامتش را می کُشند تا بتواند برتریشان را به اثبات برساند، مسابقه مهمی بود ، مرد باید برنده می شد. معصوم: «هرزهی پدر سگ» دیگر ادامه نداد.» (ص 37)
زن در دست بعضی از مردها به لباس در حال آبکَش شده می ماند که هنگام آبکش، برای اینکه آبش بریزد بین دستانش هی دَور میدهد، دَور می دهد تا اینکه هر چه دارد بریزد و فقط استخوان تکیده آن باقی  بماند.
«آدم ها از ترس وحشی می شوند، از ترس به قدرت روی می آورند که چرخ آدمهای دیگری را از کار بیندازد.» (ص 137)
معصوم هیچ گاه نتوانست جای حسینا را در دل نوشا بگیرد، نوشا در هر جای فقط حسینا را میدید.
حسینا بعد ازدواج نوشا از آنجا خودش را گم و گور کرد و دیگر هیچکس او را ندید به جز چند بعد ازظهری در مَی کده میآمد، تنها در کنجی می نشست، با اینکه نصف دختر شهر عاشق او بود اما چشم او فقط نوشا را دیده بود و بس.
معصوم نوشا را در اتاق قفل کرده و برای پیدا کردن حسینا نفر اجاره ساخت، تا اینکه نوشا بر اثر ضربات که بر سرش وارد شده بود از زندگی زجرآور خود نجات پیدا کرد و حسینا را به گلوله بست، به بهانهی که هردو جذام دارد، زندگی را از آن دو گرفت.
عباس معروفی انگشتان زبر دست و توانا دارد، واقعیتها را با بسیار مهارت بالا به بزرگی که در ادبیات دارد، با جوهر بر روی کاغذ پیاده می کند.
«حسینا: زنها همیشه مادر اند و مردها بچه. ما مردها همیشه بچهایم اما به زبان نمیآوریم یا شاید نمی خواهیم بگوییم که بچهایم، اگر کسی حرف مرا رد کرد اگر دروغ می گویم حتمن خودش را پشت صورتک مخفی کرده است.
نوشا: تو بچهی منی؟
حسینا: تو مادر منی؟
نوشا: من عشق تو ام.
حسینا: من بچهی تو ام.»