صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

پنجشنبه ۶ ثور ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

زنگارهای یک تصویر

زنگارهای یک تصویر نویسنده : مقیم مهران

از کودکی تا حال، دقیقتر بگویم از زمانی که دانش آموز بودهام تا حالا که معلمم، تصویر معلم در ذهنم دچار تغییراتی بزرگی شده است. گاهی شفاف و سفید و گاهی هم خطخطی و زمانی هم مثل دیگر تصویرها معمولی و بدون کدام ویژگی. زمانی معلمم کاملترین شخص روی زمین برایم بوده است. شخصی که تجسم عینی خوبی، بردباری و دانایی برایم بود. در این حالت آرزو کردهام معلم باشم و از ته دل گفتهام که خوش به حال معلمان؛ زمانی نیز معلمم شخص بیپول و بیکار بوده که معلمی کار اصلیاش نبوده و از سر ناگزیری به آن روی آورده؛ در چنین حالتی ترجیح دادهام شغل دیگری داشته باشم؛ گاهی هم این تصویر معمولی بوده. مثل سایر تصویرها. مثل تصویرهایی که از سایر کسبهکاران در آرشیف ذهنم داشتهام. جالب است بگویم که تصویر متعالیتر از معلم را زمانی داشته ام که تصویر او بیشتر حاصل تخیلاتم بوده و خود نظر به پیشفرضهای خود برایش تصویری نقش کرده ام. البته به کمک شعارهای دهنپرکنی چون معلمی شغل پیامبری است؛ معلم چراغ است، شمع است، معمار جامعۀ انسانی است و ... این زمان مصادف بوده با زمانی که فاصلۀ من و معلمم خیلی زیاد بوده.
من تازه کلمات را هجا میکردم، او کتابهایی کلانی را زیربغل داشت و میخواند؛ من صنف چهارم و پنجم بودهام، اما او صنف دوازده را تمام کرده بود. یا به تعبیر رایج آن زمان، سطح تمام بود. اما رفتهرفته من پیش رفتم و حرکت معلم کندتر شده رفت. زمانی احساس کردم که به معلمم رسیده ام و زمانی هم رسید که در صنف من پرسیدم و معلم رنگ صورتش تغییر کرد.
آن زمان بود که تصویر خطخطی شد. دگر آن حالت متعالی را نداشت. این خطخطی شدن عامل دیگری نیز داشت: به واقعیتها و سختیهای زندگی یک معلم، از ناچیزی معاش وی و منزلت اجتماعی معلم آگاهی یافتم. کمکم نظرم تغییر میکرد که معلم باشم یا نباشم. رفته رفته وقتی پی بردم که معلمم کار اصلیاش چیز دیگر است و در حاشیۀ آن کار معلمی نیز میکند، دیگر آن تصویر حتا از حالت معمولی نیز برایم پایین آمد.
حالا و پس از چند سال که از دانشگاه فارغ و خود معلم شدهام، وقتی این تصاویر را کنار هم میگذارم، مغزم سوت میکشد. حالا معلم شدهام. درست به همان چیزی که زمانی آرزویش را داشتم، رسیدهام اما و این اما مهم است این معلمی به آن چیزهایی که در تخیل خود داشتم مرا نرسانده است. به نظر خود خیلی از چیزهایی را که معلمان خودم نداشتند، حالا من دارم، ولی آن «اما» هنوز باقی است.
از آن شعارهایی که در بالا آمد حالا نیز شاگردانم برای ما سر میدهند؛ اما برای من معلم آن شعارها دیگر رنگ باخته و نان آبی برایم نمیشود. بدتر اینکه از زبان هیچ کدام از دانشآموزانم پس از چند سال معلمی نشنیده ام که بخواهند معلم شوند. معلوم میشود که تمام آن شعارها حبابهای روی آب اند. شاگردانم به آنچه که میگویند باور ندارند. چرا؟ دنبال مقصر نیستم. اصلا قرار نیست کسی ملامت شود. فقط پرسش این است که معلم، معلم نیست یا نه کار از جای دیگر میلنگد. با این وجود فکر می کنم که هنوز هم چیزهایی در معلمی وجود دارد که یک فرد میتواند عاشق آن باشد. مشتاق به معلمی باشد، ولی آن چیزها در سایۀ روزمرگیهای زندگی رنگ باخته و دیگر به چشم بینندگان نمیآید. نیاز است کمی این غبار رُفته شود. معلمی شیرینیهایی دارد که طعم تلخ زندگی را در کام آدم شیرین میکند. لذت معلمی برابر است با لذت یک کشف تازه.
کشف یک واژۀ ناب، یک استعداد. وقتی سخن معلم و رفتارش بهانهیی برای یک کشف تازه است، یک جهان به لذت آن نمیرسد. وقتی عنوانی را مینویسد و شاگردان هرکدام به بهانۀ آن عنوان جهان خویش را تصویر میکنند، یک لذت است؛ وقتی از آنچه تو میدانی، شاگردانت نیز بهرهمند میشود، یک لذت است؛ وقتی سخن خود را از دهان دیگری یعنی شاگرد میشنوی و به نقص آن واقف میشوی یک لذت است؛ اما با دریغ که آنقدر معلمی و نقش آن را زنگار گرفته، آنقدر هیاهوی روزمرگی ما را احاطه کرده که لذتها را نمیبینیم.
البته و صد البته که معلمی آن هم در ملک ما دشواریها و تلخی هایی نیز دارد که من آنها را «تلخی های شَکَرین» نام نهاده ام. در یادداشت های بعدی از این تلخیها نیز خواهم نوشت.