صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

سه شنبه ۲۹ حوت ۱۴۰۲

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

خانه پدری - کودکی‌، کار و شادی‌های سرمستانه

خانه پدری - کودکی‌، کار و شادی‌های سرمستانه نویسنده : غضنفر کاظمی

در خانهی ما آلبومهایی بودند پر از عکسهای کودکی برادران و خواهران و جوانی پدر و مادر و اقوام دیگر. نگاه کردنش حسی خوبی به من میداد. این آلبومها را پدر در برگشت از ایران با خودش آورده بود. من در این چندسال پسین هر بار که میرفتم روستا حتما نگاهی میانداختم به این آلبومهای دوران کودکی؛ اینکار حس خوب و نوستالژیکی برایم میداد. اما اینبار که رفته بودم خانه، هر چه گشتم نتوانستم سرنخی از این آلبومها که در دورههای متفاوتی ثبت شده بودند، بیابم. انگار دود شده و رفته بودند هوا و انگار تمام خاطرات آن دوران زیبا و سخت را با خودشان برده بودند به نیستی.
یادم است قرار بود یکی از اقوام برای کار به ایران برود. رفته بودند و عکاسی را از شهر با قیمتی گزافی آورده بودند که از اعضای خانواده عکس بگیرد تا ببرند به پدر و برادر در ایران و آنها هم از دیدنش خوش شوند و بیشتر غصه کنند. غصه کنند از اینکه دور اند از خانه و نمیتوانند ببینند قد کشیدن بچههای کوچکش را که زمانی نمیتوانستند روی پا بایستند و اکنون اما موزههای سرخ و سبزی به پا دارند و در زمستان سرد روستا روی درختهای بید و بادام بالا شده و شکلکهای  خندهداری در میآورند. خوش شوند از اینکه آمدهاند ایران و دارند نان حلال در میآورند و فرزندانشان هم با خیال راحت قد میکشند و به زندگیشان میرسند و همچنان افتخار کنند به اینکه ناندرآوردنشان با دزدی و گرفتن راه مردم به دست نمیآید و با غرغهکشیدن و سیمانکاری در مهاجرت، پول در میآورند و اینکه سرشان پیش مردمان روستا و مهمتر از آن پیش خود خدا خم نیست.
یاد این خاطره مرا برد به دوران کودکی در روستا. کودکی خصوصا در روستا بسیار متفاوت از دیگر جاهاست. دوست دارم کودکی در دهکده را به دو بخش تقسیم کنم. یکی کار و دیگری هم بازیها و خوشیهای سرمستانهی کودکانه. از کار شروع میکنم:
یک آدم وقتی که در روستا به دنیا میآید، با فهمیدن دست راست و چپ مسوولیتهایی نیز به او واگذار میشود. در سن شش-هفت سالگی مجبورت میکنند کنار گهواره برادر، خواهر یا برادرزادههای کوچکتر از خودت بنشینی. در همان ایام هم مکلف استی تا به حیوانات اهلی خانگی رسیدگی کنی. با کمی بالا رفتن سن، کودکان در روستا باید بز و گوسفند به چرا ببرند و از بهار سال تا آخرهای خزان هیزم از صحراهای دور و نزدیک برای گرم نگهداشتن تنور به خانه بیاورند. زمستانها هم که همیشه در راه اند. از پارو کردن برف هولناک زمستان گرفته تا آوردن آب از چشمه و رسیدگی به حیوانات و خواندن الزامی قرآن و همهوهمه. کمی بزرگتر که میشوی، در کنار رفتن به مکتب باید مسوولیتهای بیشتری را قبول کنی. طبق معمول در روستا سرپرستان بیشتر خانوادهها دور از خانه اند. از همین رو مسوولیت میافتد به دوش کودکانی که هم باید کار کنند و هم آنهایی که کمی شیمه دارند و نیز خانوادهی دارند که با مکتب رفتنشان مشکل ندارند، ‌‌به درس و مشقشان برسند.
از همهی این سختیها برای من چپر کردن گندم کابوسی وحشتناکی بود که تا اکنون به یادش دارم. شاید لازم باشد تا برای برخی از مخاطبان شرح داده شود که چپر کردن همان روال قدیمی نرم کردن گندم توسط یک بستهی پر از خار است که روی همدیگر قرار گرفته و به وسیلهی دو گاو بر روی گندمها دور داده می شود. معمولا در ماه رمضان از سر شب چپر را میبستند و ما کوچکترها تا صبح مجبور بودیم برای هزارمینبار در آن سردی طاقتفرسا و خواب شیرین و عمیق دور خودمان و دور خرمنجای بچرخیم. گاهی این اتفاق تا دهها روز دوام میکرد و این شاید بدترین کابوسیست که از آن زمان در ذهنم است. در دلم آرزو میکردم که ای کاش چیزی به نام گندم خلق نمیشد تا به این خاطر آدم و حوا از بهشت رانده نمیشدند و من هم به چنین بلایی که خواب و آرامش را به همهیمان حرام کرده بود، گرفتار نمیشدم. به یاد دارم شبی را که از فرط بیخوابی بسیار در پشت سر چپر و گاوها خوابم سنگین شده و افتاده بودم. در آن تاریکی شب اگر دیگران متوجه نمیشدند اکنون شاید اتفاقاتی بدی افتاده بود و من هم تا بدینجای کار نمیرسیدم.
با آنکه کارهای شاقه زیادی روی دوش کودکان در روستا است، اما از شادیها و خوشیهای مقطعی که گاهی اوقات پا به ده میگذاشت نیز بینصیب نمیماندیم. خصوصا روزهای عید که شامل عید نوروز، عید قربان، عید سعید فطر و عید غدیر میشد برای ما شادی وصفناشدنی با خودش میآورد. در اینروزها همه مردم لباسهای نو شان را میپوشیدند و نماز را در پشت بام مسجد میخواندند و پس از آن هم هرکسی از خانهیشان به مقدار توان غذاهای متفاوتی پخته کرده و به مسجد میآوردند. همه دور یک دسترخوان جمع شده و طبق میلمان از غذاهای متنوع که چنین اتفاقی در یک وعده غذایی معجزه مینمود میخوردیم و پس از آن ساعتها به بازیهای کودکانه و خوشیهای سرخوشانه که هیچ نمیدانستیم از کجا میآید، مشغول بودیم.

در روستای ما و روستاهای دور و اطراف آن، مانند هرجای دیگر در هزارجات، محرمِ هر سال برای ده روز برنامهی با شکوهی برای نکوداشت از حادثهی کربلا گرفته میشود. برای بچهها شب و روز محرم و بودن در کنار یکدیگر، شوخی و صحبت از هر دری بیشتر لذت داشت. در مدت ده روز چند خانه یکجا شده و همه روزه به نوبت خیرات میکردند. توزیع خیرات که معمولا شوربا میپختند طوری بود که نزدیکیهای چاشت صاحبان نذر صدا میکردند و ما هم سطلها در دست میرفتیم و به اندازه اعضای خانواده نان خشک و شوربا می‌‌آوردیم. این لذت زمانی بیشتر بود که نوبت خیرات در دهکدهی دورتر از ده ما میبود و اینگونه با بچهها میتوانستیم از گوشت و نان خیرات در راه خانه به صورت پنهانی تناول کنیم و این لذت رفت و آمد را دو چندان میکرد.
پس از تقسیم نذر و خوردن غذا بود که برنامه اصلی شروع میشد. خواندن گِرد علمی و وارد شدن در «جیل» که همه یاحسین گویان دور علم منبر میچرخیدند و نوحهخوانی و سینهزنی از لذتهای دیگری اینروزها بود. شبها اما همیشه متفاوت و چیزی دیگری بودند. بچهها همه قبل از اینکه مردم روستا به منبر تجمع کنند، میآمدند بخاریها را روشن کرده و برای خودشان میله میگرفتند. در این مدت بلندگو سرنوبت در اختیار همهی بچهها قرار میگرفت و هرکسی میتوانست برای خودش چیزهای بخوانند و دور از جمع بزرگان که مانع همیشگی بودند، زنجیر زنی کنند.
از فضیلت و از خصوصیات محرم و از اینکه چه چیزی در این دوره تاریخی اتفاق افتاده هیچچیزی نمیدانستیم. گرچند آخوندها بسیار تلاش میورزیدند بچپانند به گوش همه که های مردم اینروزها بزرگ اند و شمر چنین است و یزید چنان و پول صراط از موی باریکتر است و باید بیست و چهار ساعته گریست و از این حرفها و البته به گوش بزرگترها میچپاندند، اما گوش ما  کودکان بدهکار این حرفها نبود و سخنان ملاها هیچ بار معنایی برای ما نداشت.
شبهای قدر بیشتر از دیگر شبها برای ما  روستاییها رویایی و دارای هیجان بود. بچهها از صبح تا شب مینشستند نه اینکه به درگاه خدا مناجات کنند، از اینرو که بخندند و خوش بگذرانند. خوب به یاد دارم که یکی از شبها بچهها حمله برده بودند به دهکدهی دورتر از روستای ما بخاطر دزدیدن سیب یکی از ساکنان آنجا. آن شب را ما به معنای واقعی سیب خوردیم، به اندازهای که تا صبح عدهای از بچهها دچار شکم دردی شدید شده بودند، اما نتیجهی این دزدی بسیار بدتر از آنچه بود که ما میپنداشتیم. همان شب صاحب سیب آمده و پیش بزرگان قریه شکایت کرده بود. پس از فهمیدن بزرگان قریه، عدهای از ما بچهها فرار کرده و به کوهها پناه برده بودند و بخشی هم مثل من گیر افتاده بودیم که لتوکوب آن شب را تا هنوز بسیار خوب به یاد دارم. این قضیه البته به همینجا خاتمه پیدا نکرد. پس از آن از ترس صاحب درختان سیب تا روزها نمیتوانستیم از آن روستا که در راه مکتب قرار گرفته بود بگذریم و این دردسری بزرگی شده بود برای همه بچهها.
به هر روی متأسفانه در آن روستاها کمتر روزگار بر وفق مراد است و کمتر کسی آنجا میتواند بدون فقر و تنگدستی به زندگی و مهمتر از آن به درس ادامه بدهد. از دوران نیاکان چندین قرن گذشته تا اکنون همینگونه بوده است. آنهایی که میآیند در مدارج بالاتری میخوانند از نان و مال و زندگیشان میزنند تا بدینجا برسند.
متأسفانه برای همنسلان من نیز روزگار بد چرخید. در این مدت بسیاری بهخاطر کارهای شاقه‌‌ روی زمین، فقر و تنگدستی و دهها مشکلات دیگر از مکتب و تحصیل باز ماندند و اکنون بیشتری هم سن و سالهای من در روستا کار میکنند و بخشی هم برای یافتن تکه نانی «تیتوپرک» شدهاند در چهار گوشهای از دنیا.
البته بسیاری هم با خواندن دانشگاه و تلاشهای مکرر خانواده برای رسیدن به مدارج بالای علمی نیز به جایی نرسیدند. بسیاری بچهها آمدند به شهر و با تحمل رنج و زحمات فراوان در دانشگاههای بلندمرتبه دولتی و خصوصی تحصیل کردند، اما پس از چند ماه و حتی چندسال علافی، بیکاری و درد سر دوباره برگشتند به همان روستا و همانند پدرانشان مشغول کارهای زمینداری و مصروف رسیدگی به گاو و گوسفندان شدند.