صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

سه شنبه ۲۹ حوت ۱۴۰۲

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

که گفت که آن زنده‌ی جاوید بمرد

که گفت که آن زنده‌ی جاوید بمرد عضنفر کاظمی

در تقویم افغانستان 30 جدی سالروز درگذشت مولانا جلالالدین محمد بلخی ثبت شده است. این مرد را که مولانای رومی نیز مینامند از مشهورترین شاعران زبان فارسی بوده است. نامش محمد و لقبش در دوران زندگی خودش «جلالالدین» و گاهی «خداوندگار» و در افغانستان هم از وی به نام «خداوندگار بلخ» یاد میشود. گرچند شاید کسی نباشد که نامی از مولانای بلخ برده شود و او را نشناسد و یک پارچه شعری از او نخوانده باشد، اما بازهم به بهانهی درگذشت این شاعر زنده و جاوید و این عارف نامدار و به رسم حسن تکریر، تلاش میکنم حرفهای از دوران زندگی ، آشناییاش با شمس، زمان مرگ و برخی از آثارش را به کمک منابعی معتبر تاریخی در اینجا بیاورم تا بدین طریق یادی کرده باشیم از این بزرگ مرد شعر و عرفان.
آغاز زندگی
در زندگینامهی مولانا جلالالدین محمد بلخی آمده است که او در ۶ ربیع الاول سال ۶۰۴ هجری قمری در بلخ زاده شد. پدرش مولانا محمد بن حسین خطیبی معروف به بهاءالدین ولد و سلطانالعلما، از بزرگان صوفیه و عارفان بود. مواعظش را چنان که نوشته اند اکنون در دو جلد موجود است. این مواعظ بر روی مولانا تاثیری بسیار عمیق نهاده بود. طوری که جای جای از نکتهها و داستانهایی از او استفاده میکرد. دوران نوجوانی مولانا در بلخ گذشت. میگویند دوران پرآشوبی بود. مولانا تا دوازده سالگی در بلخ و در کنار پدر میزیست و مقدمات علوم دینی را در این شهر فراگرفت.
سلطانالعلما پدر جلالالدین احتمالاً در سال ۶۱۰ هجری همزمان با هجوم چنگیزخان از بلخ کوچید. به گفتهی عبدالکریم سروش احتمال حملهی مغولان باعث شد که به دلیل این تشویشها بلخ را ترک گفته و به قونیه به دلیل امنیتی که آنجا برقرار بود و دور از دسترس مغولان بود، اقامت گزید. در مسیر و هنگامی که از نیشاپور عبور میکردند، عطار نیشاپوری با خاندان جلاالدین دیدار کرد. وقتی که چشمش به جلالالدین افتاد گفت: «زود باشد که این پسر آتش در سوختگان عالم زند.»
جلاالدین محمد در 24 سالگی پدر خود را از دست داد و وقتی که پدرش وفات کرد، او به جایی پدر بر مسند شیخالسلامی نشست.
پیوستن شمس به مولانا
روزی مولوی از راه بازار به خانه باز میگشت که عابری ناشناس گستاخانه از او پرسید: «صراف عالم معنی، محمد برتر بود یا بایزید بسطامی؟» مولانا با لحنی آکنده از خشم جواب داد: «محمد (ص) سر حلقه انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت؟» درویش تاجرنما بانگ برداشت: «پس چرا آن یک سبحانک ما عرفناک گفت و این یک سبحانی ما اعظم شأنی به زبان راند؟» مولانا اندیشید و گفت: «بایزید تنگ حوصله بود به یک جرعه عربده کرد. محمد دریانوش بود به یک جام عقل و سکون خود را از دست نداد.» پس از این گفتار، بیگانگی آنان به آشنایی تبدیل شد. نگاه شمس به مولانا گفته بود از راه دور به جستجویت آمدهام اما با این بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات الله میتوانی رسید؟ و نگاه مولانا به او پاسخ داده بود: «مرا ترک مکن درویش و اینبار مزاحم را از شانههایم بردار.»
بالاخره شمس به مولانا پیوست و چنان او را شیفته کرد، که درس و وعظ را کنار گذاشت و به شعر و ترانه و دف و سماع پرداخت و از آن زمان طبعش در شعر و شاعری شکوفا شد و به سرودن اشعار پر شور عرفانی پرداخت. کسی نمیداند شمس به مولانا چه گفت و آموخت که دگرگونش کرد؛ اما واضح است که شمس عالم و جهاندیده بود و برخی به خطا گمان کردهاند که او از حیث دانش و فن بیبهره بودهاست که نوشتههای او بهترین گواه بر دانش گستردهاش در ادبیات، لغت، تفسیر قرآن و عرفان است.
مریدان میدیدند که مولانا مرید ژندهپوشی گمنام شده و توجهی به آنان نمیکند، به فتنهجویی روی آوردند و به شمس ناسزا میگفتند و تحقیرش میکردند. شمس از گفتار و رفتار مریدان رنجید و در۲۱ شوال ۶۴۳ هجری – هنگامیکه مولانا ۳۹ سال داشت، از قونیه به دمشق کوچید. مولانا از غایب بودن شمس نا آرام شد. مریدان که دیدند رفتن شمس نیز مولانا را متوجه آنان نساخت با پشیمانی از مولانا پوزشها خواستند. مولانا فرزند خود سلطان ولد را همراه جمعی به دمشق فرستاد تا شمس را به قونیه باز گردانند. شمس بازگشت و سلطان ولد به شکرانه این موهبت یک ماه پیاده در رکاب شمس راه پیمود تا آنکه به قونیه رسیدند و مولانا از گرداب غم و اندوه رها شد. پس از مدتی دوباره حسادت مریدان برانگیخته شد و آزار شمس را از سر گرفتند. شمس از کردارهایشان رنجید تاجاییکه به سلطان ولد شکایت کرد:
خواهم این بار آنچنان رفتن           
که نداند کسی کجایم من
همه گردند در طلب عاجز       
ندهد کس نشان ز من هرگز
چون بمانم دراز، گویند این           
که ورا دشمنی بکشت یقین
او سرانجام بیخبر از قونیه رفت و ناپدید شد و از تاریخ سفر و چگونگی آن کسی چیزی نمیداند. مولانا در دوری شمس ناآرام شد و روز و شب به سماع پرداخت و حال آشفتهاش در شهر بر سر زبانها افتاد.
روز و شب در سماع رقصان شد        
بر زمین همچو چرخ گردان شد
مولانا به شام و دمشق رفت اما شمس را نیافت و به قونیه بازگشت. او هر چند شمس را نیافت؛ ولی حقیقت شمس را در خود یافت و دریافت که آنچه به دنبالش است در خودش حاضر و متحقق است. مولانا به قونیه بازگشت و رقص و سماع را از سر گرفت و جوان و خاص و عام مانند ذرهای در آفتاب پر انوار او میگشتند و چرخ میزدند. مولانا سماع را وسیلهای برای تمرین رهایی و گریز میدید. چیزی که به روح کمک میکرد تا در رهایی از آنچه او را مقید در عالم حس و ماده میدارد پله پله تا بام عالم قدس عروج نماید. چندین سال گذشت و باز حال و هوای شمس در سرش افتاد و به دمشق رفت؛ اما باز هم شمس را نیافت و به قونیه بازگشت.
درگذشت مولانا
مولانا، پس از مدتها بیماری در پی تبی سوزان در ۵ جمادی الآخر ۶۷۲ هجری درگذشت. در آن روز پرسوز، قونیه در یخبندان بود. سیل پرخروش مردم، پیر و جوان، مسلمان و گبر، مسیحی و یهودی همگی در این ماتم شرکت داشتند. افلاکی میگوید: «بسی مستکبران و منکران که آن روز، زنار بریدند و ایمان آوردند.» و ۴۰ شبانه روز این عزا و سوگ بر پا بود:
بعد چل روز سوی خانه شدند            
همه مشغول این فسانه شدند
روز و شب بود گفتشان همه این        
که شد آن گنج زیر خاک دفین
مثنوی معنوی
مولانا کتاب مثنوی معنوی را با بیت «بشنو از نی چون حکایت میکند/ از جداییها شکایت میکند» آغاز میکند. در مقدمه عربی مثنوی معنوی نیز که نوشته خود مولانا است، این کتاب به تأکید «اصول دین» نامیده میشود. مثنوی معنوی حاصل پربارترین دوران عمر مولاناست. چون بیش از ۵۰ سال داشت که نظم مثنوی را آغاز کرد. اهمیت مثنوی نه از آن رو که از آثار قدیم ادبیات فارسی است؛ بلکه از آن جهت است که برای بشر سرگشته امروز پیام رهایی و وارستگی دارد. مثنوی فقط عرفان نظری نیست بلکه کتابی است جامع عرفان نظری و عملی. او خود گفتهاست: «مثنوی را جهت آن نگفتم که آن را حمایل کنند، بل تا زیر پا نهند و بالای آسمان روند که مثنوی معراج حقایق است نه آنکه نردبان را بر دوش بگیرند و شهر به شهر بگردند.» بنابراین، عرفان مولانا فقط عرفان تفسیر نیست بلکه عرفان تغییر است.