صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

سه شنبه ۲۹ حوت ۱۴۰۲

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

قلمرو هنر ستیزی

قلمرو هنر ستیزی حسین معرفت

کودکی من در روستا گذشت. آنزمان یکی از تابوهای روستای ما، شاید مانند بسیاری از دیگر روستاهای مناطق مرکزی کشور، دمبوره بود؛ تنها موسیقی که تا آنزمان میشناختم. با وجود اینکه تقریبا در هرخانه یک پایه «تیپ» نشنل یا سانیو وجود داشت، اما کمتر خانهای بود که کست موسیقی داشته باشد. در معدود خانههایی که یک «فته» سرور سرخوش، صفدر توکلی، داوود سرخوش یا سید انور پیدا میشد، مربوط به جوانان خانواده بود و عموما از مسنترها پنهان نگهداشته میشد. پسینها، که «تیپ»های کوچک جیبی پیدا شد، برخی از جوانان «شوقی» یکی را میخریدند و پنهانی موسیقی گوش میدادند.
تنها جاییکه موسیقی در فضای عمومی شنیده میشد، محافل عروسی بود. هنوز وقتی واژهی «عروسی» به چشم یا گوشم میخورد، تصویر یک کاروان پیاده با عروسی سوار بر اسب از ذهنم میگذرد که صدای دمبورهی شان تا دورها بهگوش میرسد. این هم اما مشروعیت نسبیای و ضعیفی بود که از سوی همه تایید نمیشد.
بارها میشنیدم که فلانی «دمبورهیی» است و نماز و روزهاش قبول نمیشود. یا فلانی آدم خوب و پرهیزگار بود اما فرزندانش دمبوره میزنند یا دمبوره گوش میدهند. و یا اینکه، در خانهای که دمبوره زده شود، تا چهل روز نماز اهل خانه قبول نمیشود.
خوب به یاد دارم که یکبار در یک قریهی همجوار، مردی در عروسی دخترش شرط گذاشته بود که خانواده داماد با خود تیپ نیاورند و بساط ساز و دمبوره بهپا نکنند. حرفهای ملایی را که میگفت کسی که دمبوره و ساز بشنود، در آن دنیا آهن داغی را در گوشهایش میریزند، هنوز خوب به خاطر دارم.
شاید حدود هشت ساله بودم که با پدرم به کابل و سپس غزنی سفر کردیم. توقف ما در کابل چندساعته بود و فقط پولهای خود را از بوجی بیرون کردیم و به دکاندار دادیم و در عوض یک جیب کلدار دریافت کردیم. سپس، مسیر غزنی را در پیش گرفتیم. در شهر غزنی نخستین چیزی که توجه مرا جلب کرد، «روده»ی کستها بود که از پایههای برق آویزان شده بود.
از پدرم دربارهی آنها پرسیدم و فهمیدم که همان ملاهای لنگی سفید مسلح که هرجا موتر ما را ایستاد میکردند و سرنشینانش را تلاشی میکردند و زیاد سوال میپرسیدند، از کست بد میبرند. پس از خریداری دوا، اجناس و لوازمی که نیاز داشتیم، عازم بازگشت به خانه شدیم. دوستِ پدرم که با ما همسفر بود، یک تیپ جیبی و چند کست داوود سرخوش را قاچاقی خریده بود.
نمیدانم با چه ترتیبی توانسته بود آنرا از ایستگاههای بازرسی عبور دهد، اما یادم مانده که در راه نگران لو رفتن آن شده بود و بسیار از کارش پشیمان بود. همسفران هم منتش میکردند و او را به بیپروایی و بازی با سرنوشت همهی ما متهم میکردند.
پسینترها، در آغاز دههی هشتاد که من کودک ده-یازده ساله بودم، خانوادههایی در قریهی ما و قریههای اطراف پیدا شدند که برخی با خود «تیپهای کنترلی» و کستهای «ساز» آورده بوند. برای نخستین بار گوشهایم با موسیقی غیر از دمبوره آشنا شد: امید، معین، لیلا فروهر ... برخی از این خانوادهها با خود تلویزون و سیدی هم آورده بودند. با ژنراتور کوچک شان، تلویزون را روشن میکردند و فلمی میدیدند، گاهی هم آهنگ تصویری میگذاشتند. آهنگهایی که دیدن شان برای ما تجربهی جدید و هیجانانگیز بود و چشمانداز بیگانه و زیبایی را بهروی ذهن میگشود. در بگومگوهایی که مردم داشتند، تقریبا همهی واکنشها علیه این خانوادهها منفی بود. تعبیر «جهنم در خانه» در بارهی تلویزون عام شده بود. رفته رفته، فضا تغییر کرد و تلویزون بیشتر خانهها را فتح کرد. با آمدن اِمپیتِری و موبایل، مجموعهی «گلچین» از انواع موسیقی افغانستانی، ایرانی و هندی در جیب بیشتر جوانان جا گرفت. اما نوعی ممنوعیت همچنان در برابر موسیقی در جامعه باقی ماند.
در دورهی تحصیل در دانشگاه کابل، در کنار مسأله پوشش دختران، یکی از موضوعات مورد ستیز و خشم استادان مضمون ثقافت اسلامی، هنرها بود. سال چهارم تحصیلی و آغاز سمستر بود و مضمون ثقافت داشتیم. استاد مرتبی که کتوشلوار به تن داشت، از دروازه وارد شد و با لهجهی زیبایی بدخشی سلام و احوالپرسی کرد. بهنظر میرسید بازتر از دیگر استادان ثقافت باشد که تجربه کرده بودیم. در همان جلسهی درسی اول، صحبت از نقاشی شد و استاد با ناراحتی و لحن شدیدی شروع کرد به مذمت نقاشی و انتقاد از «ناآگاهی» جامعه. برای او وجود تصویرها و تابلوها و عکسها در شهر نشانهی «ناآگاهی جامعهی اسلامی» و «مایهی شرمساری» بود. اینگونه، در همان روز اول امید ما برای داشتن یک استاد نسبتا بازتر که ساعت درسیاش تا حدودی قابل تحمل باشد، به ناامیدی بدل شد و متوجه شدیم که در پشت آن پوشش شیک و مدرن طرز فکری متفاوت از همگروهان دیگرش نیست، چیزی ما که آنروز در نخست انتظارش برای ما خلق شده بود.
در تابستان 1396موضوع برگزاری یک جشنواره موسیقی در بامیان جنجال زیادی را برانگیخت. شورای علمای آن ولایت علیه آن بیانیه داد و تبلیغ کرد. چندین روز در رسانهها و شبکههای اجتماعی موضوع بحث داغ قرار گرفت. در همان روزها یک جشنوارهی فرهنگی در ولایت سمنگان در نتیجهی مخالفت روحانیون لغو شد.
- در دو سال اخیر، جامعهی هنری افغانستان چندین تن از اعضای شناختهشدهاش را از دست داد. پس از مرگ آنها مشخص شد که بیشتر شان اوضاع زندگی نامناسبی داشته و در فقر و مشکلات زندگی کردهاند. گرچه، نظام پسابُن به هنر و هنرمند آنچنان به چشم بد ندیدهاست اما توجه و حمایتی که سزاوار بوده، نیز از هنر و هنرمند صورت نگرفتهاست. بهقول یک دوست هنرمندم که «میلیاردها دالر پول کمکهای خارجی بهنحوی و با سهمهایی، به دولتمداران، قوماندانان، بزرگان قوم و حتا ملاها رسید اما به هنرمندان نه.» 
نکاتی که در بالا ذکر کردم، چشمدیدها و دریافتهای من از نگاه و برخورد جامعهی ما با هنر است. این موارد نمونههایی است از صدها موارد اینچنینی در مواجهه با هنر در جامعهی ما، که در زندگی روزمره همواره شاهد آن بودهام.
نگاه طالبان به هنر و برخورد آنها با این پدیده، بسیار خصمانه بود و –آنطور که پیداست- هنوز هم خصمانه است. اما رشتهی هنرستیزی در این جغرافیا سرِ درازترین از این دارد. فرهنگ ما، اگر نه با آن شدت طالبانی، با نسخههای خفیفتری با هنر میستیزد و کممهری میکند. در درون این فرهنگ در سطوح مختلف با ضدیت، بدبینی یا بیپروایی و تقلیلگرایی با هنر برخورد میشود. اگر قرار باشد یک روایت مسلط از دید فرهنگ ما نسبت به هنر استنباط گردد، بهباور من، آن روایت، دستِکم «سرگرمی ابتذالآلود» است. (واضح است که همهی افراد جامعهی ما و همه اعضای این فرهنگ چنین نگاهی ندارند، اما بهباور من و با استمداد از مشاهداتی که نمونههای آنرا در این نوشته آوردم، میتوان ادعا کرد که برخورد مسلط همین است.) ما در زیستجهانی رشد مییابیم و زندگی میکنیم که با فقرِ زیباییشناختی درگیر است و شانس کمتری برای درک هنر و اهمیت آن برای ما میدهد.