صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

جمعه ۱۰ حمل ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

خانه پدری؛ ترس‌ و لرز مردم روستا و شقاوت مردم آن طرف تپه

خانه پدری؛ ترس‌ و لرز مردم روستا و شقاوت مردم آن طرف تپه نویسنده :غضنفر کاظمی

گمان میکنم من از قدیم آدم کنجکاو و جستجوگری بودم. مادرم گاهی یادآوری میکند که در کودکی همیشه تلاش داشتی از همه چیز سر در بیاوری. حالا که فکر میکنم به راستی همینگونه بوده و تا اکنون چنین چیزی در وجودم زنده است. یادآوری گذشتهها و پی بردن به طرز زندگی مردم روستا و فهمیدن خوشی و غم و رنج و شقاوتهای زندگی مردم روستا یکی از اهداف و آرزوهای من است. دوست دارم روزگاری برسد که بتوانم از روستا و از مردم روستا و از وضعیت روستا چندان بنویسم که هم خودم راحت بشوم و هم شاید بتوانم اینگونه یک بخشی از روش و منش زندگی آنها را بنمایانم.
چند ماه قبل بود که به روستا رفته بودم. در آنجا با آدمهای متفاوتی نشستم. برای بار چندم و برای تجدید خاطره و از روی کنجکاوی از گذشته، از وضعیت آن روزها و از اینکه در آن سالهای گرسنگی و جنگ و خونریزی بر آنها چه میگذشته است پرسیدم. در این میان با یکی از مردان روستا که بیشتر از دهسال می شد در ایران بود و به تازگی پس برگشته بود بیشتر دمخور بودم و قصه میکردیم. او که به نظرم خاطراتش بکر و دست نخورده مینمود. او از روزگاران بد و بلایایی که بر سرشان در روستا آمده بود بسیار قصه میکرد: «تابستان سال بود و مردم روستا همه مشغول «جغول»، «چپر» و جمع کردن گندم از روی خرمن بودند. آن روز هوا آفتابی و نسبت به هر روز دیگری گرمتر مینمود. ناگهان صدایی فیر تمام روستا را پر کرد. یک فیر، دو فیر و سه فیر. یک دفعه متوجه شدیم یکی از همراهان ما روی راش گندم چپه شد. دومین تیر به الاغی که دورتر از خرمنجای بود اصابت کرد. سومین و چهارمین و پنجمین؛ قاطر را کله پا کرد. همه گندم را رها کرده و پناه گرفتیم.
پس از مدتی رفتیم و مرد زخمی را برداشتیم. تیر از بغل آمده و به دهانش اصابت کرده بود. با امکانات کم دست داشته، کاری کردیم که او نمرد، اما دهانش برای همیشه ناقص ماند و دیگر نتوانست مثل قبل عادی صحبت کند.»
این داستان و داستانهای بسیاری دیگر را اینبار که به روستا رفته بودم این آدم که خود یکی از شاهدان عینیاش بود برای ما نقل میکرد. او میگفت تا بعدها ما دنبال انتقامگیری میگشتیم. روزهای بسیاری در کوه و صحرا بودیم که یک نفر از آن قوم - فرق نمیکرد چه کسی باشد - را پیدا کرده و بکشیم، اما میسر نشد. آنها به دلیل همنژاد بودن با شاهان و درباریان حکومت مرکزی هر رنجی را بر مردم روا میداشتند و ما به هرحال هیچ چاره‌‌ای جز رضا و تسلیم نداشتیم.
او قصه میکرد، چند مدت قبل از این رویداد مردی از قوم پشتونتباران آن طرف تپه گم شده بود. همه مردم نگران این قضیه بودند و می فهمیدند که انگشت اتهام به سوی ما نیز دراز خواهد شد. در حالیکه ما از چنین اتفاقی روحمان هم خبر نداشت. میگفت آن روز که این اتفاق افتاد هم بر خلاف دیگر روزها مردم روستا آمادگی نداشتند و همه اطمینان داشتند که حملات و انتقامگیری دیگر دفع شده است. قضیه آن مرد گم شده طوری بوده که وی در روستایی دیگری در همان حوالی به دلایلی کشته شده بود. عاملین قتل جسدش را پنهان کرده و خیلی زود با خانواده فرار کرده و خودشان را رسانده بودند به ایران تا از واقعات پشت سر آن جلوگیری کنند، اما پیامد این کار دامن مردمان روستای ما را گرفته بوده و گفته میشد هیچ انسانی در آن اطراف به راحتی نمیتوانسته گشت و گذار کرده به زندگی عادی و کارهای روزمرهشان در روستا رسیدگی کنند. البته از گذشتههای دور که دیگران میگویند و از حالا که خودم میدانم همین بوده است. بسیار کوچک بودم که به ما گفتند مردمان آن طرف تپه با ما فرق میکنند و نباید به آنها دمخور بود. به ما گفته میشد که نباید روی زمین آنها برویم چون آنها آدمهای غیر از ما هستند. به خاطر دارم روزهای را که یکی از آنها به روستا میآمد و ما بچههای کوچک از ترس در خانه قایم میشدیم. به این خاطر که نشود ما را به زور با خودشان ببرند و یا اینکه به گفته بزرگان قریه گوش ما را ببرند.
بعدها که طالبان هجوم آورد و افغانستان را تصرف کرد به روستای آن طرف تپه نیز نفوذ کرد. مردمان آنجا نیز همه به گروه طالبان پیوستند. آزار و اذیت شدت گرفت، اینبار با پشتبانی یکی از مرگبارترین گروههای تروریستی و ما هم هیچ چارهای نداشتیم جز تحمل همهای این دردها. تا به یاد دارم در روستا همیشه ترس آمد آمد طالبان را در ذهن داشتیم. زمستان که میگذشت دیگر آب خوش از گلوی مردم پایین نمی رفت و خصوصا شبها برای همه وهمناکتر و سیاه تر از قبل میشد. در بالای تپه مشرف به روستا قلعهی بود چهار برجه که مردم نان را برس نرس در خانه‌‌هایشان خورده و به دلیل مستحکم بودن و راه فرار در آنجا پناه میبردند. مردان روستا هم بدون وقفه هرشب در جاجای از دهکده با دست خالی به نگهبانی مشغول میشدند. همه ساله اینگونه زندگی برای مردم زهر بود و برای دوری جستن از مرگ به چه کارهای که توسل نمیجستند.
تا اکنون داستانهای بسیاری دیگری نیز از رابطه و بدبختیهای که آن قوم حاکم برسر مردم روستا آورده بود قصه میشود. از کشتن مردم بیغرض تا تاراج اموال و باجگیری هر ساله از برداشت بادام و گندم و جو و جواری. بسیار وضعیتی بدی را قصه میکنند. پدر بزرگ قصه میکرد که روزی یکی از مردان روستا ناپدید شد. گشتیم و گشتیم تا بقایایش را در تپهی که بین روستای ما و دهکده پشتوزبانان واقع است پیدا کردیم. تمام اجزای بدنش را از گوش و بینی گرفته تا چشم و انگشتان دست و پاها را از هم جدا کرده و وی را به طرز فجیعی کشته بودند. با پیگیری بسیار متوجه شدیم به دلیل اینکه کشتن این مرد به گردن آنها نیفتد جسدش را آورده و در نزدیکی روستای ما انداخته بودند. پدر بزرگ میگفت، آن زمان از بسکه ترس از حکومت مرکزی زیاد بود، کسی در پی انتقام و این چیزها نبود. فقط میخواستیم خودمان را از چنگ حکومت رها کنیم. نتیجه گرفتیم که جسد مرد را پس برده در حوالی روستای آن قوم بیندازیم. دو سه بار این کار تکرار شد. آنها جسد را در نزدیکی روستای ما میآورد و بین سنگچالها میانداخت و ماهم میبردیم در حوالی روستای آنها. تا اینکه حکومت از ناپدید شدن و کشتن این مرد با خبر شد. با این که از مردن این مرد روح ما هم خبردار نبود، اما یکی از بدترین وضعیتهای بود که در آن زمان کشیدیم. از این مرد یک زن باقی مانده بود و چند طفل خورد که این خود مشکل دیگری بود. از روی مجبوریت یکی از بزرگان قریه با زن تازه بیوه شده ازدواج کرد و اینگونه عهدهدار خوراک و پوشاک چند طفل به جا مانده شد. بلاییکه پس از مردن و یا کشته شدن مردان خانواده، بدون استثنا تقریبا بر سر هر زنی در روستا میآید.