صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

شنبه ۱ ثور ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

خانه پدری؛ روزهای آشنایی با فلم و موسیقی

خانه پدری؛ روزهای آشنایی با فلم و موسیقی

غضنفر کاظمی
نمیدانم در مورد مواجههی مردم با موسیقی و فلم در روستا چگونه باید نوشت. مطمئنا برخورد با این دو  در هر گوشه و کنار کشور و روستاها سرنوشت جالبی دارد. تا جاییکه بهیاد میآورم و میدانم در روستای ما همیشه یک نوع مقابلهی منفی برعلیه فلم و موسیقی وجود داشت که البته همهای اینها بر میگشت به رو در رویی دین و مذهب با این دو چیز. مردم در روستا به موسیقی و فلم از عینک دین میبینند و تا به یاد دارم شنیدن موسیقی و دیدن فلم هردو تا جایی مردود بوده است. پدر بزرگم همیشه یکی از کسانی بود که میگفت، موسیقی شنیدن در این دنیا حرام است. او باور داشت، آدمهای که در دنیای فعلی موسیقی میشنوند در آخرت و دنیایی واقعی دیگر، از شنیدن موسیقی زیبای حضرت داوود محروم است. این قصه را چندین بار از زبان مادر نیز شنیدهام. آنها باور داشتند که در بهشت داوود پیامبر ساز بهشتی مینوازد و همزمان حوران خوشرو رقص و پایکوبی میکنند؛ آنهایی که در این دنیا موسیقی شنیده و لهو و لعب کنند از این چیزها محروم خواهند شد. با آن هم موسیقی اما در روستا بیرونق نیست و از دیرباز تا اکنون وجود داشته است. دنبوره یکی از آلات موسیقی است که در روستاهای هزارهجات بسیار رواج دارد. در واقع خواستگاه و زادگاه این آله موسیقی هزارهجات و مردمش است. اگر چنین نباشد، حداقل از آوانهای دور همین مردم دنبوره را زنده نگهداشته، پربار کرده و بدینجا رساندهاند. در روستاهای هزارهجات هر دهکدهی دو سه نفر «دنبورهای» دارد که آنها همیشه در چشم ملاها و مردمان مذهبی که موسیقی را حرام می دانند، آدمهای بدذات و دور از دین دیده میشوند. اما بسیاری از این دنبورهنوازان از این چنین برداشت در مقابل خودشان باکی ندارند و سرخوشانه به دنبوره و ساز و آواز ادامه میدهند و از نظر من هم، این است تاثیر شگرف موسیقی و همین است زندگی.
موسیقی
من اما اولین آشنایی با موسیقی و ساز و آواز را طوری دیگری بهیاد دارم. با ضبط «کاسیو»ی کاکا و بعدها رادیویی سیاه رنگ پدر که میشد از آن طریق به موسیقیهای مختلف در هرزبانی گوش داد. کاکا تیپی را با خودش از ایران آورده بود. آنوقت ها کمتر کسی از اینگونه چیزها داشت و در «طوی »ها تیپدارها از  جمله مهمانان خاص به شمار میآمد. یادم است روزهای را که در روستاهای دوردست عروسی میشد و صاحبان عروسی کاکایم را با طمطراق خاصی دعوت میکردند و آنهم خودش با تیپش یکجا بر سر عروسیها شرکت میکرد. کاکا همراه تیپش فقط چند دانه «کست» داشت که شامل سید انور، داوود سرخوش، نغمه و چند کست نوحه دیگر از آهنگران، کافی و نوحهخوانان دیگری ایرانی میشد. ما هم در خانه کاکایم فقط در شرایطهای خاصی می توانستیم موسیقی بشنویم، یکی از آن شرایطها زمانی بود که پدر بزرگ خانه نبود. آهنگ «صفورا»ی داوود سرخوش از چیزهای بود که من با آن زندگی کردهام. همیشه آرزو داشتم که کاکا تیپش را روشن کند و همین آهنگ از داوود را بگذارد. اما این اتفاق کمتر میافتاد و این به معنایی واقعی کلمه برای من مسخره و حوصلهسربر بود. فکر میکردم مگر میشود آهنگی به این زیبایی داشت و آهنگ از خوانندگان دیگر – که آن وقتها همه به نظر مسخره مینمود را - شنید. وقتی سرخوش میخواند، «برایم نامه از کابل رسیده، دو باره خون به رگهایم دویده» به راستی انگار خون در رگهای من میدوید و انگار در تصوراتم واقعا نامهای به من میرسید. نامه از شهر همانند کابل، کابلی که یکی از رویاییترین شهرها و نیز دیدن و قدم گذاشتن به آن یکی از بزرگترین آرزوهایی زندگیام بود. وقتی گفته میشد «صفورا دختر همسایهی ماست، قشنگ و زیبا و تر مثل گلهاست» دختران رنگارنگ و زیبارویانی کابلی را در ذهنم مجسم میکردم که دیدن اینچنین دختران در روستا به هیچوجه میسر نبود. بعدها که به مرکز شهر آمدم این آهنگ همچنان یکی از بهترین آهنگهای طول زندگیام بود و اکنون که کابل زندگی میکنم نیز صفورا حداقل یکی از ده بهترین آهنگیست که همیشه میشنوم. بیشتر شاید به این خاطر که شنیدنش آن همه اتفاقات پشت سر و آن همه خاطرات خوب و بد زندگی در روستا را به یادم میآورد.
پسانترها که پدر برای خودش رادیو خریده و از آن طریق از احوالات مهم جهان باخبر میشد برای من این فرصت پیش آمد که بتوانم از طریق رادیو با خوانندگان دیگر آشنا شده و بیشتر موسیقی بشنوم. رادیو آزادی برنامهی داشت که چاشت هر روز از ساعت دوازده تا یک آهنگهای فارسی فرمایشی و از ساعت یک تا دو آهنگهای پشتو پخش میکرد. مردم از هرجایی افغانستان تماس میگرفتند، آهنگ فرمایش میدادند و بسیاریها هم تقدیمش میکردند به دوستان دور و نزدیکش در هرجا. من همه روزه این برنامه را شینده و آرزو میکردم که روزی برسد تا بتوانم از  پشت بام خانه به رادیو آزادی زنگ بزنم و به دلخواه خود آهنگ فرمایش بدهم. اینگونه آرزوها اما آن زمان یکی از محالات روزگار بود. کار ما بچهها در دهکده طوری بود که اول صبح یا باید بزغاله و بره به چرا میبردیم و یا هم میرفتیم به دنبال هیزم. من همیشه حساب کار دستم بود و باید پیش از شروع برنامه خودم را به خانه میرساندم. فرشی بر بام مهمانخانه که در پیش روی اتاق نشیمن قرار داشت، پهن کرده و با صدایی بسیار بلند رادیو گوش میدادم.
نمیدانم چرا دوست داشتم این کار را بکنم، حالا که فکر میکنم شاید به این دلیل که از این طریق به دختران همسایه پوز شنیدن موسیقی بدهم و یا اینکه بفهمانم که های دخترکانی روستا بدانید و بفهمید که در دنیا چه میگذرد و همچنین در دل من. دنبال کردن و لذتبردن از این برنامه تا زمانی ادامه داشت که در روستا زندگی میکردم و پس از آن تا اکنون، این رویدادها یکی از بهترین خاطراتیست که در ذهنم دارم و صدالبته که دوست دارم در ذهنم داشته باشم. از همینرو هم تا حالا یک حسی خوب نسبت به رادیو آزادی دارم، چون فکر میکنم این رادیو توانست به درستی یک بخش از زندگی دوران کودکیام را زیبا بسازد.
تلویزیون
تلویزیون و دیدن فلم هم تقریبا در دوران خوردسالیام رواج پیدا کرد. اولین بار در روستای ما یکی از همسایهها تلویزیون خرید. آوازه افتاد که فلان آدم صندوقچهی جادویی آورده است که داخلش آدمهای زیادی زندگی میکنند. قبل از این نیز از بعضیها شنیده بودیم که چنین جعبهی وجود دارد، اما کسی باور نمیکرد و میگفتند چطور آن همه آدم میتواند در داخل صندوقی به آن کوچکی جای شود. تا اینکه به چشم سر دیدیم و باور کردیم. این همسایهی تلویزیوندار هم همیشه از تلویزیون استفاده نمیکرد. فقط بعد از ماهها و یا هم بخاطر داشتن مهمانان خاص تلویزیونش را روشن میکرد. ما که آن وقتها تقریبا کوچک بودیم، شبها چشم انتظار بودیم که کی جنراتور همسایه روشن میشود تا برویم و فلم ببینیم. پس از روشن شدن جنراتور ساعتها پشت دروازه به انتظار مینشستیم تا مهمانان خانواده غذا بخورند و بتوانیم داخل رفته و پای تلویزیون بینشنیم. دیدن و ندیدن ما کاملا به اجازهی صاحب خانه بستگی داشت.
گاهی اگر دلش میشد و مهمانانش خاص نمیبودند میتوانستیم فلم ببینیم، گاهی هم ساعتها انتظار میکشیدیم و با باز نشدن دروازه، لب خشک و خون جگر پس به خانه برمیگشتیم.
بعدها ماماهایم که در روستایی دورتر از روستای ما زندگی میکردند نیز تلویزیون خریدند. با کوچکترین فرصت پیشآمده خودمان را میرساندیم به آنجا و بیشترین دلیلش هم شاید دیدن تلویزیون بود. خوب به یاد دارم پس از دیدن دو – سه فلم هندی که تلویزیون خاموش میشد، با بچههای ماما تا نزدیکهای صبح در مورد فلم حرف میزدیم. یکی از بچههای مامایم که حافظهی خوبی داشت بسیاری از شبها فلمهای که ندیده بودم را با جزییاتی کامل برایم قصه میکرد و این نیز لذتش کمتر از دیدن حضوری فلم نبود.
تلویزیون زیاد شده رفت. جبههگیری ملاها هم در مقابلش زیادتر شد. در هر کوی و برزن تبلیغ میکردند که تلویزیون جعبه شیطانی است و از سوی کافران طرحریزی شده تا ما مسلمانان که بدون شک راه ما برحق است را به سوی غلط رهنمون کند. میگفتند کافران غربی با این کارشان تصمیم دارند مسلمانان را از راه بدر و تمام امتیازات دینی و مذهبی ما را به نام خودشان ثبت کنند. اینروزها همچنان گذشت تا اینکه پس از مدتی کاکایم نیز تلویزیون با یک پایه ماهواره خرید. تمام شبکههای ایران و افغانستان را یک جا میتوانست پخش کند. یادم میآید زمستان یک سال یکی از شبکههای ایرانی سریال مختار نامه را هر هفته یکبار پخش میکرد. شبهای جمعه مردمی تمام روستا در اتاق تنگ و تاریک خانه کاکا جمع میشدند و یکجا مختار نامه تماشا میکردیم. خوب در ذهن دارم شبهایی را که همه برای غریبیهای مختار و یارانش میگریسیتم و برای پیروزیهایش خوشحال میشدیم. تا یک هفته بعد که قسمت بعدی سریال پخش میشد، بچهها و زنان در روستا کارشان این بود که قسمتهای دیده شده مختار نامه را تفسیر و پیشآمدهای قسمت بعدی را پیشبینی کنند. حالا اما هیچ خانهی بدون تلویزیون اصلا زندگی نمیتوانند و با نگریستن بر بامهای هر خانه اولین چیزی که به چشم میآید «توه»های خورد و بزرگیست که مشرف به نقاط مختلف جهان نصب شده است. انگار دیگر دیدن فلم و دنبال کردن سریالهای ترکی گناه نیست و شاید حتی دیدن این سریالهای تکراری و بدوی از نماز قضا کرده نیز واجبتر است.