صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

پنجشنبه ۹ حمل ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

ادبیات خوراک جان‌های ناخرسند و عاصی است (آن‌چه که از کتاب «چرا ادبیات؟» ماریو بارگاس یوسا می‌توان آموخت)

ادبیات خوراک جان‌های ناخرسند و عاصی است  (آن‌چه که از کتاب «چرا ادبیات؟» ماریو بارگاس یوسا می‌توان آموخت) نویسنده : غضنفر کاظمی

ماریو بارگاس یوسا نویسنده‌‌ی آمریکایی تباریست که در عرصه‌‌ی ادبیات فعالیت دارد. از او بیشتر از سی عنوان رمان و نمایشنامه بهچاپ رسیدهاست. این نویسنده در سال 2010 جایزه نوبل ادبیات را نیز برده است. در حالیکه از او کتابهای بسیاری به فارسی ترجمه و مورد توجه قرار گرفته، اما من فقط کتاب «چرا ادبیات؟»ش را خواندهام و حقیقتا برایم مفیدیت داشته است. این کتاب از دو بخش تشکیل شده، یکی مقالهی بلندی است در بارهی لذت و نیازمندی به خواندن ادبیات و بخش دیگر هم سخنرانیهایش در جاهای مختلف در مورد ادبیات که بعدها به نثر درآمده است. نوشته پیشرو مختصر روبرداشتی است از  کتاب «چرا ادبیات؟» همین نویسنده معاصر که خواندنش برای همه خوانندگان این یادداشت شدیدا توصیه میشود.
جامعهی که ادبیات مکتوب ندارد، در قیاس با جامعهی که مهمترین ابزار ارتباطی آن، یعنی کلمات، در متونی ادبی پرورده شده و تکامل یافته، حرفهایش را با دقت کمتر، غنایی کمتر و وضوح کمتر بیان میکند. جامعهی بیخبر از خواندن که از ادبیات بویی نبرده، همچون جامعهی از کر و لال ها دچار زبانپریشی است و به سبب زبان ناپخته و ابتداییاش مشکلات عظیمی در برقراری ارتباط خواهد داشت. این در مورد افراد نیز صدق میکند. آدمی که نمیخواند، یا کم میخواند، یا فقط پرت و پلا میخواند، بیگمان اختلالی در بیان دارد. این آدم بسیار حرف میزند، اما اندک میگوید، زیرا واژگانش برای بیان آنچه در دل دارد بسنده نیست. اما مسئله تنها محدودیتی کلامی نیست. محدودیتی فکر و تخیل نیز در میان است. مسئله، مسئلهی فقر تفکر نیز است، چرا که افکار و مفاهیم که ما به واسطهی آنها به رمز و راز وضعیت خود پی میبریم، جدا از کلمات وجود ندارد. ما سخن گفتن درست، پر مغز، سنجیده و زیرکانه را از ادبیات و تنها از ادبیات خوب میآموزیم. هیچ یک از انواع علوم و هنرها نمیتواند در غنا بخشیدن به زبانی مورد نیاز مردم جای ادبیات را بگیرد.
درست گفتن و تسلط بر زبان غنی و متنوع، یافتن بیان مناسب برای هر فکر و هر احساسی که میخواهیم به دیگران منتقل کنیم، بدین معناست که ما آمادگی بیشتر برای تفکر، آموختن، آموزش، گفتگو و نیز خیالپردازی رویاپروری و حس کردن داریم. کلمات به گونهی پنهانی در تمام کنشهای ما انعکاس مییابند، حتی در آن کنشهای که ظاهر هیچ ارتباطی با زبان ندارند و چندان که زبان، به یمن وجود ادبیات، تحول مییابد و به حد اعلایی پالودگی میرسد بر امکان شادمانی و لذت آدمی میافزاید. ادبیات، عشق و تمنا و رابطه جنسی را عرصهی برای آفرنیش هنری کرده است. اگر ادبیات اروتیسم وجود نمیداشت، عشق و لذت و سرخوشی بیمایه میشد و از ظرافت و ژرفا و از آن گرمی و شوری که حاصل خیالپردازی ادبی است بی بهره میماندیم.
به راستی گزافه نیست اگر بگوییم، آن زوجی که آثار گارسیلاسو، پترارک، گونگورا یا بودلر را خواندهاند، در قیاس با آدمهای بیسوادی که سریالهای بیمایهی تلویزیونی آنان را بدل به موجوداتی ابله کرده، قدرت لذت را بیشتر میدانند و بیشتر لذت میبرند. در دنیایی بیسواد و بیبهره از ادبیات عشق و تمنا چیزی متفاوت با آنچه مایه ارضایی حیوانات میشود نخواهد بود و هرگز نمیتواند از حد ارضایی غرایز بدوی فراتر برود. ادبیات برای آنان که به آنچه دارند خرسندند، برای آنان که از زندگی بدانگونه که هست راضی هستند، چیزی یاد ندارد که بگوید. ادبیات خوراک جانهای ناخرسند و عاصی است، زبان رسایی ناسازگاران و پناهگاه کسانی است که به آنچه دارند خرسند نیستند. انسان به ادبیات پناه میآورد تا ناشادمان، ناکامل نباشد. ادبیات تنها به گونهی گذرا این ناخشنودیها را تسکین میدهد، اما در همین لحظههای جادویی و در همین لحظات گذرایی تعلیق حیات، توهم ادبی ما را از جا میکند  و به جایی فراتر از تاریخ میبرد و ما بدل به شهروندانی سرزمینی بیزمان میشویم، نامیرا میشویم. بدینسان غنیتر، پرمغزتر، پیچیدهتر، شادمانتر و روشنتر از زمانی میشویم که قید و بندهای زندگی روزمره و دست و پای ما را بسته است. وقتی کتابی را میبندیم و دنیایی قصه را ترک میگوییم به زندگی واقعی برمیگردیم و این زندگی را با دنیایی با شکوه که به تازگی ترکش کردهایم، مقایسه میکنیم، چقدر سرخورده میشویم. اما به این ادراک گرانقدر نیز میرسیم که دنیایی خیالی داستان زیباتر، گونهگونتر و جامعتر و کاملتر از آن زندگی است که در بیداری میگذرانیم. زندگی مشروط شده با محدودیتهای وضعیت عینی ما. بدین سان ادبیات خوب، ادبیات اصیل، همواره ویرانگر، تقسیمناپذیر و عصیانگر است. چیزی است که هستی را به چالش میخواند.
چگونه میتوانیم بعد از خواندن «جنگ و صلح» و «در جستجوی زمان از دست رفته» و بعد از بازگشت به جزییات بیاهمیتی دنیای مرزها و امر و نهیها که در هر کجا به انتظار ماست و با هر گام که بر میداریم دنیایی خیالات ما را تباه میکند، خود را زیان کار نبینیم. حتی میتوان گفت ادبیات قادر است انسان را ناشادتر و ناخشنودتر کند. زیستن در عین ناخشنودی و ستیز مداوم با هستی، به معنایی جستجوی چیزهاییست که ممکن است در آن زندگی وجود نداشته باشد و نیز به معنایی محکوم کردن خویش است به جنگیدن در نبردهای بیحاصل، همچون نبردهای که سرهنگ آورلیانو بوئندیا در «صدسال تنهایی» در آنها شرکت میجست، با این یقین که در همهشان شکست خواهد خورد. شاید این همه درست باشد، اما این نیز بیگمان درست است که ما اگر در برابر حقارت و نکبت زندگی بر نمیخاستیم هنوز در مراحل بدوی میبودیم و تاریخ از حرکت مانده بود، انسان مختار پدید نمیآمد، علم و تکنالوژی پیش نمیرفت و حقوق بشر به رسمیت شناخته نمیشد و آزادی در میان نمیبود. این همه از ناشادی و خوشنودی ما زاده شده، این همه حاصل نافرمانی در برابر زندگی است که نابسنده یا تحمل ناپذیرش یافتهایم.
هرگاه خود را همچون افراد بیدفاع در معرض خطر ابزارهای قدرت مییابیم، ابزارهای که مسبب آن همه بیعدالتی در دنیایی مدرن بودهاند، بلافاصله اصطلاح «کافکایی» به یادمان میآید. بدون داستانهای کوتاه و رمانهای آن یهودی عذابدیده اهل پراگ که به آلمانی مینوشت و همواره چشمی نگران داشت، هرگز نمیتوانستیم به اهمیت احساس فرد منزوی شده یا هراس اقلیتهای تبعیض دیده و آزار کشیده در مقابل قدرتهای مطلق که میتوانند، بیآنکه خم به ابرو آورند، نان را در هم بکوبند و از روی زمین محو کنند، پی ببریم.  حقایقی که ادبیات آشکار میکند همواره خوشایند نیست و گاه تصویری که ما در آیینه شعر و رمان از خود میبینیم تصویر هیولایی است. گاه آنچه میبینیم چنان آزاردهنده و هولناک است که تاب تماشا نمیآوریم. اما خون و تحقیر و عشق بیمارگون به شکنجه بدترین چیز این کتابها نیست، از آن بدتر کشف این واقعیت است که این خشونت و این زیادهروی ها برای ما بیگانه نیست، بلکه بخشی نهفتهی از وجود انسان است. ادبیات جدای از آنکه نیاز ما را به تداوم بخشیدن به زبان و فرهنگ برآورده میکند، کارکردی مهمتر در پیشرفت انسان دارد و آن اینکه در اغلب موارد بیآنکه تعمدی در کار باشد، یادآوری میکند که این دنیا، دنیایی بدی است و آنانکه خلاف این را وانمود میکنند، یعنی قدرتمندان و بختیاران، به ما دروغ میگویند و نیز به یاد ما میآورند که دنیا را میتوان بهبود بخشید و آن را به دنیایی که تخیل ما و زبان ما میتواند بسازد، شبیهتر کرد.