صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

سه شنبه ۱۱ ثور ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

خانه پدری | رفتن به مکتب؛ دریچه‌ی رو به دنیایی جدید

خانه پدری | رفتن به مکتب؛ دریچه‌ی رو به دنیایی جدید غضنفر کاظمی :

یک بخش بزرگ از خاطرات و یک بخش از زندگی و خوشی و دلتنگی را همین رفتن به مکتب و درگیریهای آن تشکیل میدهد. در روستاها مکتب جدیدترین و شاید هم جالبترین محیطی است که بچهها پس از هفتسالگی آن را تجربه میکنند. خاطرات مکتب رفتن و صنفیها و درگیریهای خوب و بد در این دوره از جالبترین نوستالژیهای زندگی من است و مطمینن در طول زندگی بسیار فراوان به یادش خواهم آورد.
من و همدورههایم از خواندن سیپاره، قرآن، حافظ و کریما فارغ نشده بودیم که رو آوردیم به مکتب و آموزش و پرورش تخصصیتر و مدرن. این خود یک پرشی بود که تا اکنون در روستا کسی تجربه نکرده بود و وقف دادن با این شرایط، هم برای بچه ها و هم برای والدین سخت بود. گاهی حتی قصه میشد که مکاتب جدید با کتابهای نو از سوی کافران فرستاده شده تا مسلمانان را از قرآن و سنتهای پیامبر دور کند. من فقط مدتی را در حضور پدر کلان سیپاره که مراحل اولیه یاد گرفتن قرآن است را خواندهام، اما بچههای بزرگتر از من و آدمهای روستاهای دیگر کم و بیش در حوزههای علمیه و مدرسههای دینی درس میخواندند.
پس از روی کار آمدن حکومت جدید، یکباره وضعیت تغییر کرد و کور سوراخی برای درس و تعلیم برای مردم روستا باز شد. موسسات خارجی در روستاهای دور و اطراف کورسهای چند ماهه را به منظور رسیدن شاگردان عقبمانده که سنشان بالا اما صنفشان کم بود، راه انداخته بود. مردم دهکده ما از نمیدانم کجا معلمی را استخدام کرده بودند که این معلم به دلیل بدی و بیرحمی سرآمد همه و در روستا زبانزد بود. هیچ روزی نبود که یکی- دو نفر را در صنف لتوکوب نکند که این زجر دادنها گاهی حتی تا سرحد شکستن دست و خون شدن بینی و صورت هم میرسید. خوب به یاد دارم روزهایی را که یکی از بچهها را تنها از دو گوشش گرفته و به آسمان بلند کرده بود. این فرد از فرط سنگینی یکی از گوشهایش پاره شده بود و حتی تا بعدها صداها را نمیتوانست بشنود. به خاطر میآورم روزی را که یکی دیگر از همصنفیها را خطکش بین ناخنهای دستش گذاشته و فشار داده بود. دست این آدم از چندجای شکسته و در همان لحظه خون بسیاری فوران کرده بود. مدتی وضعیت همینگونه پیش میرفت. بعدها اما بدتر شده رفت. روزهای بود که صبح وقت تختههای سیاهی کوچک در دست هرکدام به سوی مکتب در حرکت بودیم. روستای ما از مکتب که در روستای مجاور بود بیشتر از یک ساعت مسافت داشت و این، کار را شدیدا سخت میکرد. خصوصا که صبحهای دهکده چه در بهار و چه در خزان و حتی در تابستان هوا سرد است. ما از ترس معلم، کار خانگی که شب انجام میدادیم را فردا با ترس و لرز بسیار از اینکه در راه تباشیر رویش پاک نشود، تا مکتب بیهیچ دست خوردگی و شوخی به مکتب میرساندیم. این کار تقریبا همه روزه انجام میشد و این یکی از کابوسهای وحشتناک هر صبح ما بود. نمیدانم که این همه ظلم و لتوکوب از دلسوزیاش بخاطر یادگیری بچهها نشآت میگرفت یا چیزی دیگری در جریان بود. اما به هرحال هرچیزی که بود بسیار وحشتناک و آزار دهنده بود.
یکی از روزها که برنامه پرسوپال از درسهای گذشته جریان داشت، پرسیدن سوال به من رسیده بود. مرا بلند کرده و از من چیزهای پرسید و من با ترس و لرز فراوان فکر کنم جواب داده بودم. آن روز از خطر جسته بودم، اما از ترس زیادی که همان زمان تجربه کرده بودم، فردای آن روز هرکاری کردند قبول نکردم مکتب بروم. بچهها قصه میکردند که روزی که من نرفته بودم، معلم برایم یک بسته رنگ برای نقاشی جایزه آورده بود. من تا بعدها فقط حسرت مکتب رفتن و چیزی آموختن را نه بلکه تنها حسرت همان یک بسته رنگ را میخوردم که چرا آن روز نرفتم و بدستش نیاوردم.
بعدها یک شعبهی مکتب را به روستای کوچک خود ما منتقل کردند. معلم پیدا کردند و درسها شروع شد. این بار اما وضعیت کمی بهتر از قبل بود. این معلم ما تنها دشمنی شدید با تنبلهای صنف داشت. تنها پنج - شش نفر از بچههای صنف ما روزگار مناسبی نداشتند. روزهایی بود که به نوبت دو - دو نفر پیش روی تخته بلندشان میکرد، بعد به هر دو دستور میداد که یکدیگرشان را سیلی بزنند. آنها هم به زور و رضا به سیلی زدن هم دیگر ادامه میدادند، رویها سرخ و اشکها جاری میگشت، تا اینکه معلم روند را متوقف میکرد. یا پس از سوال و جواب در صنف که همه روزه و پیش از شروع درس انجام میگرفت، هرکس که نمیتوانست جواب بدهد را به دنبال چوبی باریک که شرط میگذاشت تر هم باید باشد، به روی زمینها میفرستاد و پس از آوردن، این معلم تا که میتوانست بر سر و جان بچهها میکفت، در حدی که چوب میشکست و دیگری را میگرفت و آن یکی هم میشکست. یا همین معلم در زمستان، تشتی بزرگی را پر از برف در گوشهای از صنف میگذاشت، بعد یکییکی بچهها را پشت سر هم روی برف ایستاده میکرد، طوری که این ایستادن نیم ساعت و حتی بیشتر از ین دوام میکرد.
پس از گذشت چندسال و با پشتسر گذاشتن معلمین و خاطرات بیشمار از این سالها، دو باره باید میرفتیم به روستای دورتر از روستای ما در همان مکتب قدیمی. با این تفاوت اینبار کمی بزرگتر شده بودیم و کمتر اذیت میشدیم. حالا دیگر کلان شده و از دهکدههای دیگر دوستانی یافته بودیم که این سختی و دوری راه را کمتر میکرد. آن سالها مکاتب بسیار خوب اکمال میشدند. یکی از این کارها توزیع بیشماری بسکویت و خرما به شاگردان مکتب بود. حقیقتا یکی از دلخوشیهای جدی بچهها شاید همین بود. پس از اتمام درس، بسکویت و خرماها از سوی اداره توزیع میشد و ما هم با سرخوشی تمام تا خانه خورده و زده میرفتیم.  بعدها که تا صنف نه خواندیم، ظرفیت مکتب ما همین بود و باید سه صنف دیگر را یا در مرکز شهر و دور از خانه میخواندیم و یا هم میرفتیم به مکتبی که بیشتر از سه ساعت از روستای ما فاصله داشت. عدهای کمی انتخاب کردیم که به شهر برویم و اتاق بگیریم و درس بخوانیم، دیگران همان سختیها را تحمل میکردند و سه ساعت راه را طی کرده و سه ساعت دیگر پس برمیگشتند. بعدها همین دوری راه، تلف کردن وقت و بیکاری پس از آن باعث شد که بچهها مکتب را ترک گفته و به کارهای روزمره بپردازند و عدهای هم به خاطر گذران زندگی، سفر کردند به شهرها و کشورهای دیگر.  از وضعیت مکتب رفتن دختران روستا بگویم. دخترانِ کمی هم که در خود روستا به مکتب میآمدند پس از انتقال مکتب به روستای دیگر درس را رها کردند و فقط پنج - شش نفر با ما آن همه راه را میآمدند که بعدها خانوادههایشان به دلیل این که دخترانشان جوان شده است دیگر نگذاشتند به مکتب بروند. حتی تا اکنون هم اینگونه است. بچهها و دختران خردسال تا صنف سه درس میخوانند، بعد مجبور اند برای خواندن صنفهای بالا در قریهی دیگر بروند. خیلی از خانوادهها از همین مرتبه، دیگر نمیگذارند دخترانشان پا را فراتر از خانهشان بگذارند و عدهای هم با خواندن چند صنف بالاتر موافقت میکنند و بعد از لحظهی که فکر کردند جوان شده است، دیگر نمیگذارند به مکتب برود. اگر بروند هم مکتب متوسطه است و دیگر هیچ لیسهای در نزدیکی ها نیست. دور رفتن دختران برای چند ماه و چند سال از خانهی پدر و شوهر هم که خط سرخ مردمان روستا است.