صفحه نخست » فرهنگ و سینما » شکارچی خاطرات: زندگی آدمهای معمولی چه هیجانی میتواند داشته باشد؟ بخش دوم و پایانی
شکارچی خاطرات: زندگی آدمهای معمولی چه هیجانی میتواند داشته باشد؟ بخش دوم و پایانی
مکنامارا دفترهای خاطرات را به برخی موزهها و دانشگاهها فروخته است. ارزشمندترین دفتر خاطرات او نوشتۀ یک واعظ بود که در دهۀ ۱۹۶۰ با سیتینگ بول، رهبر بومیان آمریکا، ملاقات کرد (او این دفتر را هشتهزار پوند فروخت). او همچنین دفتر خاطرات «دوست دختر یک گانگستر» از ۱۹۳۴ را دارد. با همۀ اینها، مکنامارا هم مانند نورت از دفتر خاطراتی بیشتر لذت میبرد که در نظر دیگران بی اهمیت اند.
«یکی از جذابترین دفترخاطراتی که به دستم رسید دفتر مردی بود در سال ۱۹۲۷ که زنش را از دست داده بود. متوجه شدم، آن سالی که همسرم در یک سانحۀ ساختمانی از دنیا رفت، دقیقاً احساساتی مشابه این مرد را از سر میگذراندم». دفترخاطرات گمشده معمولاً غمبارند. مکنامارا دفتر خاطراتی از سال ۲۰۰۰ دارد که زنی از عذاب آزارهای جنسیاش در آن گفته است. در پایین یکی از یادداشتها، با خطی خرچنگقورباغه، نوشته بود: «واقعاً امیدوارم زندگیام به یک انباری ختم نشود». مکنامارا از فروشنده پرسید آن دفتر را کجا پیدا کرده بوده. پاسخ او چه بود؟ «یک انباری.»
اخیراً تعدادی دفتر خاطرات را از ایبی خریدهام تا این پدیده را دستاول تجربه کنم. همان حسی را به آدم میدهد که ماجراهای کمیک استریکس قدیمی، اما شاید بهتر باشد آن را به گوشۀ خاکگرفتۀ مغازۀ عتیقهفروشی تشبیه کنم: بوی چرم و کاغذ و ازیادرفتگی. همچنین مجموعهای دفتر خاطرات از دهۀ ۵۰ تا دهۀ ۹۰ را خریدم که همگی را یک مرد نوشته بود.»
دفتر خاطرات تکههای تصادفی و جذابی از تاریخ اجتماعی را در خود دارند، حرفهایی دربارۀ کلاس انجیلخوانی، استخراج معدن و یک «واااایِ» خرچنگ قورباغه، بعد از دیدن قیمت ۱.۷۵ پوندی بلیت سینما در ۱۹۸۱. دفتر خاطرات نازک و قرمزرنگی از ۱۹۹۲ دارم که آن را بیش از همه دوست دارم، تنها به این دلیل که با فهرستی با عنوان «مهمانی: بیستوسوم فبروری» آغاز میشود. هری و جین، آرنولد و سو، و راجر و پم، کنار اسمشان تیک خورده و نشان میدهد میتوانند به مهمانی بروند؛ مایک هم همینطور، البته تکی. اما چرا اسم دیوید این قدر بالای فهرست آمده و بعد رویش را خط زدهاند؟ میتوانم در علامت سؤالی که کنار اسم الن گذاشته شده، اوج اضطراب نویسنده را ببینم.
وقتی دفتر خاطرات روزانهای مربوط به ۱۹۶۲ را میخوانم، جذابیت دفتر خاطرات غریبهها را درک میکنم. یک ساعت تمام پای یادداشتهای جنوری تا می مردی به نام جورج مینشینم که از گفتن جزئیات شخصیِ نوشتههایش خودداری میکنم، اما جزئیات خیلی شخصیتر او را با شما در میان میگذارم.
جورج سال ۱۹۶۲ را با هشدار پلیس دربارۀ سرعت بالا آغاز میکند و در طول جنوری زن جوانی به نام پنلوپه را مرتب به تئاتر و سینما میبرد. اما همهجا صحبت از روت است که گویا هرگز نمیتواند با او خلوت کند. اما، در ۲۶ جنوری، در مهمانی رزماری با باربارا جفت میشود. من این دفترچۀ کمبرگ قرارها را طوری میخواندم که انگار دارم رمان میخوانم. ۲۹ جنوری، یان هم به این معادله اضافه شده اما اول فبروری پنلوپه جورج را ترک میکند.
در ۲۲ فبروری، جورج با زن جدیدی به نام ماری میرقصد و از روی عمد به یان بیتوجهی میکند؛ فردای همان روز، با باربارا قرار تئاتر دارد. وقتی دو روز بعد ساندرا تلفن میکند و با هم دعوایشان میشود، با حالتی تهدیدآمیز مینویسد: «هرگز با او تئاتر نمیروم». گویا تا ۱۰ مارچ، ساندرا و جورج به «توافقی دوطرفه» رسیدهاند که همۀ قرار و مدارها را به هم بزنند (راستی کی قرار و مدار گذاشته بودند؟). در ۱۹ مارچ، قهرمان داستان ما «اوقات بسیار هیجانانگیزی» را با زنی به نام سو گذرانده است.
صفحۀ موردعلاقۀ من خرچنگقورباغههای روز بعد است: «از یان پرسیدم دوست دارد به مهمانی رقص بیاید، اما او از جوابدادن طفره رفت». بعد تلاشهای ناکام او را میبینیم که برای تحتتأثیر قراردادن خانوادۀ سو، سطل زغال را برایشان پر میکند و ناگهان سو شروع میکند به لغوکردن قرارهایشان. در ۲ اپریل، وقتی جورج و سو به بازار میروند و آنجا سو میگوید تصمیم گرفته دیگر برای همیشه با پیتر باشد، نفسهایم به شماره افتاده بودند!
این دفتر خاطرات یکی از مجموع دفترهای خاطرات همان مرد است که گفتم: دلنگران سراغ دفتر آخرش، مربوط به دهۀ ۱۹۹۰، میروم تا ببینم آخر کار این خاطرهنویس به کجا میرسد. اگر نگرانید که با افزایش سن شاید از اعتبار بازیگری جورج کم شده باشد، نگران نباشید. یادداشتی در ۲ می ۱۹۹۲ دربارۀ تعطیلات تنریف اینطور است: «یک وعدۀ غذای خیلی معمولی در رستورانی خاص و درعوض یک جفت پای کشیده و ترازاول در مقابلم.»
آیا جورج خوشحال میشود که من این خاطرات را خواندهام؟ این نوع آدمی که درگیریهای عاطفی خود را ثبت کرده احتمالاً خرسند میشود که ۵۸ سال بعد، کسی از زیرکیهایش در شگفت آید. البته، شاید از اساس به اشتراکگذاری ماجراهای او کار درستی نباشد (به همین دلیل، در بازگویی بالا، تمام نامها جایگزین شدهاند). بسیاری از دفترهای خاطراتی که آنلاین به فروش میرسند متعلق به افرادیاند که سالها پیش از دنیا رفتهاند، اما موضوع همیشه همین نیست. مکنامارا توانست دختری را به دفتر خاطرات مادرش از سال ۱۹۴۲ برساند. مادر او دچار آلزایمر و ساکن آسایشگاه سالمندان بود. «خاطراتش را برایش خوانده بودند و، در آن دقایق محدود، حافظهاش دربارۀ آن زمان خاص بازگشته بود.»
اولگا سالها پیش از دنیا رفته است. چند سال قبل مکنامارا سر مزار او در ویسکانسین رفت. اما، بهواسطۀ دفتر خاطرات این زن، دختر مهاجر جوانی زندگیاش را ادامه داد. مکنامارا میگوید «پس بسیاری از افراد زندگی خود را با رسانه مقایسه میکنند و فکر میکنند واقعاً زندگی نمیکنند. تابهحال هیچ دفتر خاطراتی نخواندهام که داستانی شگفت در آن نباشد. همۀ ما داستان خود را داریم: همهمان سختیهایی در زندگی داریم، همه لحظاتی سرشار از خوشی داریم. آدم فکر میکند در جهان تنهاست، اما اینگونه نیست.»