صفحه نخست » فرهنگ و سینما » قرنطینه با کافکا - بخش اول
قرنطینه با کافکا - بخش اول

وقتی همهگیری شروع شد، خیلیها دوباره یاد طاعون آلبر کامو یا کوری ژوزه ساراماگو افتادند، اما حالا که بیش از یک سال است در موجهای بیپایان سرایت و تشویش و مصیبت گیر افتادهایم، چهرۀ یخزدۀ کافکا بیشازهمه وضعیتمان را نشان میدهد. کافکا در تمام عمر به چیزهایی میاندیشید که این روزها دغدغۀ ما شدهاند: حس اسارت در زندانی که درهایش باز است؛ محکومیت بهخاطر گناهانی که انجام ندادهایم؛ و معماهایی که جواب آنها را پیدا نمیکنیم. کافکا نویسندۀ دوران قرنطینه است.
در «گزارشی برای یک آکادمی»، داستانکوتاهی نوشتۀ کافکا که در سال ۱۹۱۹ منتشر شد، میمونی به نام رِد پیتر در یک گردهمایی علمی سخنرانی میکند و تعریف میکند که چطور در جنگل شکار شده و بعد یک روز در قفس چشم باز کرده؛ ناتوان از بازگشت به آن شیوۀ قدیمی زندگی که دوست میداشته است.
این میمون دربارۀ اسارتش میگوید «برای اولین بار در عمرم هیچ راه فراری نمیدیدم. در اوج یأس، هقهق میگریستم، با مشقّت مگس شکار میکردم، با دلمردگی نارگیل لیس میزدم، جمجمهام را به قفل میکوبیدم، زبانم را برای هر کسی که به من نزدیک میشد درمیآوردم؛ در زندگی تازهام اینطور وقتکشی میکردم. اما در کنار همۀ این کارها فقط یک احساس وجود داشت: راه فراری نیست.»
در زمانۀ طاعونزدۀ ما، هیئتی شبهرسمی از پیشگویان از راه رسیدهاند: آلبر کامو، دنیل دِفو، سوزان سانتاگ، ژوزه ساراماگو: نویسندگانی که رمانها و جُستارهایشان دربارۀ بیماریهای عفونی دوباره موضوعیت پیدا کرد و خوانندگانی جدید یافت. کافکا در چنین فهرستهایی جا ندارد، با وجود این، زندگی و نوشتارش ربطِ دیگرگونهای به ما دارد: ربطی که کمتر به فُرم برمیگردد و بیشتر به حالوهوا وابسته است. او نویسندهای بود مقیم لانۀ مشابهی از روانرنجوریهایی که یک همهگیری عرضه میکند و کسی بود که این لانه را آشیانۀ خود ساخت.
شخصیتهای کافکا تقریباً بدون استثنا به دام افتادهاند -در یک قفس، پروندهای قضائی، بدن یک حشره یا هویتی جعلی- و در این احساس سهیماند که عرصه بر آنها تنگ میشود و دری که زمانی آنجا بود، در دوردستها ناپدید میشود. این تنگناهراسیِ اگزیستانسیالیستیِ توأمان مبهم و حاد، امروزه، بهویژه در زمان قرنطینه، طنینانداز است.
بنا بر فرهنگ لغت مریام-وبستر، همزمان با ریشهدواندن بحران ویروس کرونا، افزایش محسوسی در تعداد جستوجوهای واژۀ «کافکائِس» وجود داشته است. از این اصطلاح اغلب اوقات برای اشاره به پوچیهای بیرحم بوروکراسی استفاده میشود، اما معنای کامل این واژه وسیعتر و همانقدر کلیشهای است و هر وضعیتی را وصف میکند که سویهای شوم و کابوسوار به خود میگیرد و بااینحال بهنوعی پیشپاافتاده باقی میماند و از همین بابت هرچه بیشتر اضطرابانگیز میشود.
در سبک داستانگوییِ خوابزدۀ کافکا، رخدادهای توفنده و پریشانکننده بهنحوی ارائه میشوند که گویی کاملاً عادی یا حتی ناگزیرند؛ انگار جهان علیه شما توطئه میکند و درهمانحال مسیر عادی خود را میپیماید. به قول اریک هلر، منتقد بریتانیایی، خواننده با «همزمانی سرگیجهآورِ ’غیرممکن است!‘ و ’معلوم است‘» رها میشود.
همهگیری ما را در معرض همین همزمانی سرگیجهآور قرار میدهد –زندگیْ باورنکردنی و پیشبینیپذیر، خارقالعاده و ملالانگیز، راکد و در سیلان به نظر میرسد– و بنابراین کیفیتی وهمناک و کافکایی همهچیز را فرامیگیرد. وقتی جهان قدیمی و آشنایمان ناپدید شد، ناگاه خود را همچون رِد پیتر محبوس در وضعیتی غریب و مجبور به انطباق با شرایط تازۀ زندگی یافتیم.
این ساختارِ احساسِ مشترکْ تخیل کافکا را به لحظۀ حال ما پیوند میزند، و اگر نه راهی به بیرون، دستکم راهی به درون این بحران به ما نشان میدهد. بااینهمه، در کافکا، برآیند اینها اغلب چیز واحدی است: فرار واقعی هرگز ممکن نیست.
مقایسۀ قرنطینههای مرتبط با ویروس کرونا با اسارت حقیقی ممکن است بیملاحظگی به نظر برسد، بهویژه هنگامی که این مقایسه را آدمهای بهرهمند انجام میدهند. در اپریل ۲۰۲۰، اِلن دیجنرس، مجری تلویزیونی آمریکایی، بهخاطر شوخی دراینباره که منزویکردن خودش در عمارت ۱۵میلیوندلاریاش مثل «زندانیشدن» بوده، سرزنش شد؛ پسازآن، آنجلا دیویس، فعالِ سیاسی، سریعاً علیه چنین صورتبندیای از وضعیت خودمان هشدار داد.
بااینحال شباهتی هست. اصطلاح «قرنطینه» از نظام زندان میآید، آنگاه که زندانیها بهعنوان مجازات شورش یا هرجومرج در سلولهایشان حبس میشوند. همچون منع عبورومرور. «قرنطینه» نیز متضمن نوعی خطاکاری است و اقتداری نامرئی را به ذهن متبادر میکند: «آیا از قرنطینه اطاعت میکنی؟» همزمان، دستورالعملها و قوانین همواره درحالِتغییر پیرامون این ویروس -چقدر میتوانید نزدیک به دیگران بایستید، چه کسی را میتوانید یا نمیتوانید ببینید، خروج از خانه را چطور باید توجیه کنید، کجا میتوانید سفر کنید، به کدام دلیل میتوانید سفر کنید و دیگر چیزها- حالوهوایی پوچ به این وضعیت میبخشد و باعث میشود عملکرد مقامات غیرشفاف و هوسبازانه به نظر برسد. کافکا در تمثیل کوتاهش، «مشکل قوانینِ ما»، متذکر شد که «ادارهشدن طبق قوانینی که آدمی نمیفهمدشان مسئلهای آزاردهنده باقی خواهد ماند.»
در این معنا، احساس اسارت ما مربوط به چیزی بسیار فراتر از محدودیتهای رسمی بر آزادیمان است: مربوط است به حضور در جهانی بیگانه، جاییکه به دلیلِ ضوابط و شرایط توأمان نامشخص و همواره درحالتغییر همیشه در معرض ارتکاب خطا هستیم. این دو احساس -تگناهراسیای که نیازمند هیچ قفسی نیست و گناهی که نیازمند هیچ جرمی نیست- در روانشناسی همهگیریْ محوریاند. این دو همچنین بنیان زندگی و آثار کافکا را شکل میدهند.
کافکا در سال ۱۸۸۳، در خانوادهای رو به ترقی، در پراگ به دنیا آمد. پس از تحصیل حقوق، روزها در مقام وکیل در یک شرکت بیمه کار میکرد. شبها، بیاختیار و برای خودش مینوشت و تقریباً هیچچیز منتشر نمیکرد. در آثار توأمان منحوس و مفرحی که از خود به جا گذاشته با نویسندهای روبهرو میشویم همواره در تسخیر این ایده که دارد محاکمه میشود و از این احساس که محصور شده است عذاب میکشد. همهچیزِ کافکا، از جمله جثۀ دراز و لاغرش که به دلیل ضعفش از آن بیزار بود، انگار او را گروگان گرفته بود.
پس از آنکه در سال ۱۹۱۷ مشخص شد کافکا به سل مبتلاست، در نامهای به ماکس برود، بهترین دوست و نویسندۀ یهودی همکیش خودش، نوشت «گاهی به نظرم میرسد که مغز و ریههایم بدون اطلاع من به توافقی رسیدهاند. مغز گفته ’اوضاع نمیتواند اینطوری ادامه پیدا کند‘ و پس از پنج سال ریهها گفتهاند آمادۀ همکاریاند». حتی زادگاهش نیز او را کنترل میکرد. نوشت «پراگ رهایت نمیکند، این مادر نازنین چنگال دارد.»
اما از میان تمام اسیرکنندگان کافکا، این پدرش هرمان بود که در تخیلاتش مهیبترین بود. هرمان، در بازگویی پسرش، مردی عصبی و بیصبر و سلطهجو بود که نهتنها بیرحم بود، لجوجانه اصرار داشت به اینکه پسر افسرده و روانرنجورش، بهخاطر زندگی بهوضوح راحتی که دارد، باید بیشتر قدردان او باشد.
کافکا در یکی از خاطرات کودکیاش که آن را بهتفصیل در «نامهای به پدرم» نقل کرده است -نامهای عمیق و ۴۷ صفحهای که در سال ۱۹۱۹ نوشت اما هرگز نفرستاد- به یاد میآورد که وقتی بچه بوده شبی دیرهنگام با داد و فریاد یک لیوان آب میخواسته است. عاقبت پدرش به اتاق او میآید تا فقط او را از جا بلند کرده و بیرون از اتاق زندانیاش کند. کافکا نوشت «سالها عذاب میکشیدم از این فکر که پدرم، این مرد غولپیکر، میتوانست تقریباً بدون هیچ دلیلی شب سراغم بیاید و مرا از تختم بیرون بکشد.»
هراس بنیادین کافکا در خاطرات، نامهها و داستانهایش همواره به شکل اقتداری شوم و قاهر درمیآید که قربانی را گروگان میگیرد؛ و از بهرسمیتشناختن خویشتن واقعی یا ارزش فردیِ قربانی امتناع میکند؛ و بیشرمانه مجازات میکند ازآنرو که زیستن، بهخودیِخود، به قدرکافی جرم است. این تصور بهطور تماموکمال در رمان ناتمام کافکا، محاکمه، محقق میشود؛ رمانی که پس از مرگ او در سال ۱۹۲۵ منتشر شد و در آن، کارمند بانک بختبرگشتهای به اسم جوزف ک. بیدار شده و با بازداشت غیرمنتظرهاش روبهرو میشود. ازآنجاکه جرم جوزف ک. هرگز تصریح نمیشود، نمیتواند بیگناهیاش را اثبات کند. به او میگویند «در برابر این دادگاه نمیتوانی از خودت دفاع کنی. تمام کاری که میتوانی بکنی اعتراف است.»