صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

جمعه ۷ ثور ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

درنگی برسیر تاریخی انسان‌شناسي فلسفي

-

درنگی برسیر تاریخی انسان‌شناسي فلسفي

به لحاظ تاریخی آغاز گاه بحث از انسان شناسی فلسفی به یونان باستان بر می گردد. انسان نخستین به لحاظ تاریخی توجه اش معطوف به جهان است و در طول گستره زمان چرخش از محیط انسانی و پدیده های بیرونی به خود انسان معطوف می شود. عمده متفکران یونان باستان بنیاد اندیشه های شان را تفکر در باب جهان و هستی تشکیل می داد و انسان نیز به مثابه یک ابژه و موجودی در کنار سایر موجودات در عالم مورد بررسی و تحلیل فلسفی قرار می گرفت. در این دوره سقراط عمدتا به ویژگی های اخلاقی و شناختی انسان توجه می کند و در حوزه طبیعیات هم به ویژگی های فیزیکال انسان توجه می شود. شاید ارسطو نخستین کسی است که در باب انسان عمیق تر و ژرف تر بصورت دسته بندی شده و منظم مباحثی را در خصوص عقل، زندگی در اجتماع، شناخت و حس، و همینطور مباحثی در باب عدالت و سیاست مدن که مربوط به حوزه زندگی انسانی است را مطرح می کند.

در قرون وسطی آگوستین قدیس به تبعیت از آموزه های دینی انسان را در پیوند باخدا مورد مطالعه قرار می دهد او انسان را به مثابه موجودی برخوردار از یک بعد فرامادی و روحانی که از خداوند به او اهدا شده است مورد مطالعه و مداقه قرار می دهد این نگرش آگوستینی بر فیلسوفان بعد از خودش مانند توماس اکویناس و دیگران نیز تاثیر شگرفی می گذارد بنا براین سير انديشه فلسفي در قرون وسطي در مورد انسان بيشتر دل‌مشغول و در صدد طرح و بررسي سعادت و نيک‌سرانجامي انسان بود تا در جست‌و‌جوي ماهيت انساني. اما آرام آرام مباحث به حوزه شناخت و معرفت انسانی معطوف می شود و در قرن جهاردهم متفکرانی که بیشتر چنین دغدغه های را دارند ظهور می کنند.

در این دوره کم کم کسانی به این باور می رسند که انسان موجود متعالی است و سرنوشت او به دست خودش تعیین می شود نه اینکه سرنوشت او را بتوان به قانون طبیعی یا الاهی وابسته کرد از این رو آزادی و سعادت خود بنیاد انسان اصلی ترین دغدغه و مسئله فیلسوفان می گردد. در قرن پانزدهم  ژان پيک دولا ميراندول با نوشتن متني با عنوان «درباره شايستگي انسان» بيان‌نامه تمام جريان انسان‌گرا را به رشته تحرير درمي‌آورد. انسان‌گرايي رنسانس بر گرد جنبه‌هايي چون هنر زندگي انسان، اخلاق، تضادهاي درون انسان، و انطباق با واقعيت توسط استيلا بر محصولاتش دور مي‌زند. اما ناميدن انسان‌شناسي به پاسخ‌هايي نظام‌مند از پرسش انسان چيست ابتدا در قرن قرن شانزده و در اثر Magnus Hundt صورت می پذیرد.  

در دوره جدید از مطالعات انسان شناختی در حقیقت ما شاهد یک نوع انسان‌محورگرايي شناخت‌شناختي هستیم که عمدتا توجه به ذهن محض انسان و نه بررسي ساختار واقعي و انضمامي‌اش معطوف است.  در اين قلمرو انديشمندي چون دکارت  آگاهي انساني را تنها موضوع مناسب و در خور تحليل‌هاي فلسفي به شمار آورد و از سويي ديگر کانت  عقل فعال و مستقل را موضوع ذاتي فلسفه انسان دانست. کانت در اواخر عمرش در رساله‌اي با عنوان انسان‌شناسي از نقطه‌نظري عمل‌گرا در صدد ايجاد انسان‌شناسي‌اي که دربرگيرنده‌ي سؤال‌هايي درباره ماهيت انساني يعني مواردي چون زمان، تاريخ، زبان، هويت، عشق، قدرت و... است  برمي‌آيد. او خود در اين اثر به بحث ظرفيت‌هاي روان‌شناختي، که براي شناخت‌شناسي‌اش مهم اند، اخلاقيات و ويژگي‌هاي موجود انساني به‌عنوان حيواني عقلاني مي‌پردازد و در ضمن بحثي از ويژگي‌هاي قومي مردماني خاص، يعني ملل اروپايي، را نيز مطرح مي‌کند.

در واقع مطالعات انسان شناسانه نظام مند در این دوره های اخیر اوج می گیرد و انسان شناختی فلسفی المان قرن هجدهم یکی از دوره های مهمی در مطالعات در باب انسان است. در این دوره نتايج پژوهش‌هاي فيزيولوژيکي در کنار بحث‌هاي روان‌شناختي مرتبط با فلسفه‌هاي کساني چون La Mattrie و Helvetiius قرار مي‌گيرند و عميقاً در روان‌شناسي‌هاي تجربه‌گرايان انگليسي، مخصوصاً در رساله در باب طبيعت انسان ديويد هيوم ، وارد بحث مي‌شوند. این پیشرفت ها در علوم طبیعی و همینطور تاملات عمیق فلسفی در باب انسان متفکران دوران مدرن را بر ان می دارد تا در صدد پی ریزی فلسفه ای از انسان بر آینده که اصول ماهیت انسانی را کاملا مشخص سازد. این زمینه سازی ها باعث می شود که در قرن نوزدهم مطالعات و بررسی های به مراتب دقیق تر و فنی تری نسبت به انسان و شناخت ماهیت او صورت بگیرد.

در قرن نوزدهم پرسش های که در باب انسان مطرح می شود خیلی دقیق تر و واکاوانه تر است. در این دوره ما شاهد تنوع پر رنگ از پرسش ها و مسائل در ارتباط با شناخت انسانیم.  حوزه های مطالعاتی زبان شناسی و روان شناسی فلسفی عمیق تر می شود و با به هم آمیختن نتایج مطالعات زیست شناسی و فیزیولیژیکی با تاملات فلسفی بر غنامندی دانش انسان شناسی کمک فراوان می کند. در نگرشهای فلسفی در این قرن عمدتا ایده آلیست های آلمان بر عقل و عقلانیت بیش از اندازه تاکید دارندو انسان را بگونه ی در موجودی که فقط جنبه عقل و خرد در آن بیش از حد برجسته می شود خلاصه می کنند.  هگل  با ايده‌آليسم عيني‌اش هر چه بيشتر بر فعاليت تفکر انسان تأکيد مي‌ورزد. این سنخ تاکید ها و توجهات باعث شک گیری جریان های در واکنش به این عقل گرایی هگلی می شود. رمانتیسم و طرفداران این دیدگاه که انسان بعد تخیل احساس و ایمان او بیشتر از عقل و خرد در وجود او برجسته است و باید به آن توجه کرد ظهور می کند

اما همچنان اومانیسم و انسان مداری تفکر مسلط در این دوره است چنانکه فوير باخ  انسان را به‌عنوان عالي‌ترين فرآورده و محصول طبيعت (طبيعت‌گرايي) مي‌انگارد و واقعيت فرهنگي را طرح‌افکني‌اي از سوي انسان مي‌داند. به اين ترتيب او انسان را در جايگاه اول فلسفه مي‌نشاند: فلسفه = انسان‌شناسي. پس بايستي شناخت انسان صبغه‌اي کاملاً فلسفي به خود گيرد. در این دوره موضوع مطالعات فلسفی نه خدا و جهان بلکه انسان قلمداد می شود عنوان «فلسفه به‌مثابه انسان‌شناسي» که در واقع بر اساس آن موضوع مرکزي فلسفه «وضعيت انساني» است بسیار پر طرفدار است.

در واقع تحت تاثیر همین فضا است که کانت بنیادی ترین و شاید تمامی پرسش های مهم فلسفی اش را در ارتباط با انسان مطرح می کند و پرسش اصلی او این است که انسان چیست. مطالعات و تاملات مارکس نیز در این دوره تحت تاثیر همین فضای موجود معطوف به انسان است. مارکس  فلسفه‌اي ماترياليستي از انسان را با ارائه نظرياتي چون ازخودبيگانگي و انسان‌محورگرايي سوسياليستي عنوان مي‌کند. از سوی دیگر شوپنهاور  اراده را گوهر اساسي وجود انسان مي‌داند: انگيزه انسان نيرويي دروني و کششي حياتي است که او را به عمل در سلطه‌گري، جنگيدن و آفريدن مي‌کند. اين مفهوم حيات‌گرا در نيچه  شکلي ديگر مي‌يابد: سوژه آگاهي که تصور مي‌کند بر زندگي خويش استيلا دارد تنها يک توهم است، در واقع نيروهاي ناشناخته و عميق هستند که سرنوشت ما را به دست گرفته‌اند.

در مکتب مهم فلسفی اگزیستانسیالیزم که از مکاتب مهم فلسفی قرن بیستم است کی یر کگارد بنیان گذار این مکتب فلسفی از انسان شناسی وجودی سخن می گوید. از نظر این فیلسسوف متاله مسیحی وجود حقيقي انسان در خود‌ـ‌بازتابي که در ارتباطش با خود و البته در تراژدي انتخاب ميان جايگزين‌هاي مخالف (آزادي يا ضرورت، ابدي يا موقتي و...) تجلي مي‌يابد، فهميده مي‌شود. در اواخر قرن بیستم باور ها به این سمت معطوف می شود که فلسفه انسان نه يافته‌هاي علوم خاص را ترکيب مي‌کند و نه آن‌ها را به گونه‌اي فلسفي تفسير مي‌کند بلکه فلسفه انسان پژوهشي است از طبيعت انساني هستي‌شناختي. از اين نظر انسان ديگر عنصري از جهان ارگانيک نيست بلکه شخصيتي روحاني است که به سوي خويش بازمي‌گردد و از جهان فراتر مي‌رود و به این ترتیب متافيزيک تبديل به متاآنتروپولوژي مي‌شود. انسان‌شناسي فلسفي هم اکنون نيز در سنت‌هاي مختلف فکري در حال فعاليت و فهم هر چه بهتر و عميق‌تر ساختار وجود انساني است.

دیدگاه شما