صفحه نخست » مقالات » گونه ها و حوزه های انسان شناسی فلسفی
گونه ها و حوزه های انسان شناسی فلسفی
- رها. نیک آئین
در یاد داشت قبلی به سیر تاریخی انسان شناسی فلسفی پرداخته و دیدگاه ها و نظریات مختلف در گستره تاریخ اندیشه بشری تا قرن بیستم را پی گرفتیم. اما اگر بخواهیم در خصوص آخرین دست آوردها و نظریات در حوزه مطالعات فلسفی در باب انسان اشاره کنیم می توان از وجود گرایی یا فلسفه وجودی در این زمینه نام برد. این نظریه زمینه ها و بسترهای یک نگرش اومانیستی و انسان محوری گرایی کامل را فراهم می کند. فلسفه وجود گرایی در برابر هر آنچه که «امکان ظهور انسانیت» اصیل را تهدید می کند می ایستد. انسانشناسي فلسفي وجودگرايي که اگر چه بر خودـآگاهي و خودـفهمي بنا شده اما نقطهشروعاش را لحظات متنوع پديده انساني قرار ميدهد. فيلسوفان وجودي معتقدند که وجود خواندن انسان دقيقاً به اين معنا است که هيچ نقشه مفصلي از قبل وجود ندارد. انسان بايد تصميم بگيرد که چه خواهد شد.
در واقع بر اساس این دیدگاه «هيچ الگوي کلي از انسانيتي اصيل يا حقيقي وجود ندارد که بتوان به همه تحميل کرد يا همه را ملزم به همشکل شدن با آن کرد». انسانشناسي فلسفي هم اکنون نيز در سنتهاي مختلف فکري در حال فعاليت و فهم هر چه بهتر و عميقتر ساختار وجود انساني است. از اين ميان در دهه های اخير ميتوان به کارهاي کساني چون: Charles Teylor با کتاب عامليت انساني و زبان؛ مقالات فلسفي و Rom Harre با کتاب موجود اجتماعي البته در حيطه فلسفي انگليسيزبان اشاره کرد. همچنين مقالات ارائه شده در بيستمين کنگره جهاني فلسفه در بوستن در بخش انسانشناسي فلسفي نشان از پويايي روزافزون اين رشته در دانشگاهها و پژوهشگاههاي سراسر جهان و فعاليتها و آثار جديد در اين زمينه است.
در خصوص گونه ها، حوزه ها و سطوح مختلف انسان شناسی فلسفی باید گفت گاهی درباره انسان از آن جهت که انسان است پرداخته می شود و هر يک جنبه خاصي از انسان بودن (مثل ذهن، روح، مفاهمه، حيات، غريزه، موجوديت و ...) را برجسته ميسازند. اين گونه انسانشناسيهاي فلسفي نمايانگر قلمرو دانش خاصي اند که با علم روشمند، مبتني بر تجربه و تعميمپذير قابل جايگزيني نيستند، بلکه حوزه آگاهيهاي پيشيني انسان درباره خود او است. اين آگاهيهاي از پيش موجود حتي اگر هم به شکل نظاممند به تدوين درآيند نميتوانند تعميم يابند و همواره فردي و تاريخي باقي خواهند ماند. در این چارچوب ارنست کاسیرر انسان را حيواني سمبوليک تعريف ميکند بر اساس اين نظر انسانها موجوداتي نمادپرداز اند که از اين طريق جهان بين شخصياي از اعمال معنيدار را ميآفرينند. دیگر اينکه انسان حيواني هرمنوتيکي (تأويلگر) است يعني موجودي که خودش را بر حسب ميراث فرهنگي و جهان مشترک به ارث رسيده از گذشته، ميراثي پيوسته حاضر و فعال در همه اعمال و تصميماتش، ميفهمد. همانگونه که دیده می شود در این گونه از مطالعات انسان شناسی در واقع بخشها و قسمتهاي ويژهاي از وجود انساني مورد کاوش و تأمل قرار مي گیرد که می توان عنوان انسان شناسی بخشی را به آن داد.
دیدگاه های دیگر در انسان شناسی فلسفی بر این پای می فشارد که اصولا دانش های علمی انسان به شمول هر دو حوزه علوم انسانی و طبیعی برا اساس یک تصور پیشین بنیاد و پیش فرض سراغ مطالعه انسان می رود. بطور مثال انسان را از قبل موجود روحانی، غیر روحانی طبیعی، اجتماعی یا منفرد و پیچیده دانسته و با چنین پیش فرض و ذهنیتی به تبیین تصویر ذهنی از قبل تعیین شده می پردازد. بر اساس دیدگاهی که انسان را موجود روحانی فرض می کند افلاطون بر این باور بود که انسان موجود ذاتا روحانی ، عقلانی است که این روح در قفس تن گرفتار آمده است فلسفه باید به رهایی او از این قفس تن همت کند. اما اینکه این روح و تن یکی است یا دو چیز است در میان هم عصران افلاطون و پیروان آنان بوده اند کسانی که به یکی بودن این دو قائل اند.
در دوران جدید دکارت تمايز افلاطوني و دوگانگی بدن و نفس را به صورت دوگانهانگاري ستيزهجويانهاي ميان يک نفس يا يک من غيرجسماني و يک ماده بيروح خودکار تصویر می کند. دوگانهانگاري ميان ماده مکانيکي شده و نفس خودمختار آزاد. شيلر تمايز انسان با حيوان را در روح، چيزي مغاير تمامي حيات زيستي انسان و يک اصل جديد، با مرکزيت شخص ميبيند. اصلي که موجب ميشود انسان در برابر فشارها و محدوديتهاي آزاردهنده محيط اطرافش «نه» بگويد. سارتر ميانديشم دکارت را به نهايت آزادي و اختيار در آگاهي، طراحي و تصميمگيري فردي ميرساند. در واقع همين الگوي خلاق تصوير انسان بهعنوان عامل آزادي است که به او قدرت حق انتخاب و اراده به جهان حقيقياش را ميدهد. این نظریه که انسان را بازيگري خلاق و آگاه که در حال ساختن و سرشتن سرنوشت وجودي خويش است تصوير انسانگرايي نو از انسان است.
گونه دیگری از انسان شناسی فلسفی بر آن است که انسان را بر خلاف دیدگاه قبلی موجود طبیعی و غیر روحانی معرفی کند. دهولباخ مؤلف کتاب نظام طبيعت در قرن هجدهم انسان را محصول قانونمنديهاي طبيعي ماده و حرکت ميداند و گوهر اصلي اين قوانين را در گرانش به جانب خويش (حفظ و مراقبت از نفس جسماني و اخلاقي) قرار ميدهد. شوپنهاور اراده معطوف به زندگي را نوعي قوه اوليه و به لحاظ اخلاقي خنثي و ساري در ميان قلمرو تمام موجودات زنده ميداند که فقط در انسان به مرتبه آگاهي ميرسد. گونتر انسان را بر اساس معيار تعلقش به يک نژاد مورد داوري مينهد. در نزد او نوع نژاد انساني بهعنوان غايت نفسي فرافردي به تجلي ميرسد. اسکينر با نهادن انسان در نوعي سازوکار محرک پاسخ مکانيکي بر فراسويشان و آزادي انساني گام مينهد. چنين تصوراتي انسان را مخلوق شکلپذير طبيعت در برابر انساني که خالق مستقل جهان اجتماعي خويش است قرار ميدهند و هيچ نوع پيوندي ميان اين دو طيف برقرار نميسازند.
یکی از گونه ها و حوزه های مهم در انسان شناسی فلسفی نظریه ای است که انسان را موجود اجتماعی می داند. ارسطو از اولین فیلسوفانی است که این نظریه را پی ریزی می کند و انسان را موجودی میداند که همواره در کنش متقابل با ديگران و در نتيجه موجودي سياسي است؛ زيرا در نظر او موجودي که خارج از اين پيوندهاي مدني باشد يا حيوان است و يا خدا. دردوران جدید هابز ذات شر انسان را تنها در حيات مدنيـسياسي که او را پايبند اخلاق ميکند قابل کنترل ميداند که به اين طريق خوي درّندگي او در چنين مناسباتي قابل اصلاح ميشود. در مقابل روسو با باور به ذات نيک و زيباي انسان، معتقد است که گوهر اصلي انسان که استقلال و معصوميتش را در بر دارد در فرايندِ به اجتماع درآمدن و تمدن از کف ميرود. مارکس با اين استدلال که فرد شدنِ انسان تنها در اجتماع امکانپذير است بيان ميدارد که انسان از آغاز موجودي از نوع موجودات اجتماعي است. بر اساس این دیدگاه ها عمل انساني از طريق فرهنگ اجتماعي براي آگاهي و شکل زندگياش ضروري است. فلسفه اجتماعي از انسان هميشه در ميان دو حالت مخالف در نوسان بوده است: افراد جامعه را شکل ميدهند يا سازمان جامعه آنها را به قالب موجود درميآورد.
در گونه ی دیگر انسان شناسی فلسفی دیدگاه های مطرح است که انسان را موجود منفرد و غیر اجتماعی می داند و این دیدگاه همان گونه که پیدا است برخلاف نظریه قبلی است. آکويناس انسان را نوعي وحدت عيني فردي حاصل از بدن و نفس و ماده و صورت ميداند. از اين رو او انسان را «شخص» مينامد. کانت معناي اخلاقي مفهوم شخص را در مقابل شرايط طبيعي وجود انسان مينهد: شخص بودن يک تعين بنيادين اخلاقي است. انسان بهعنوان شخص يعني فاعل عقل عملي اخلاقي خود را موجودي آزاد و رها از هر گونه قاعدهمندي طبيعي مييابد (موجودي خود قانونگذار). بر اساس این نظریه ها منفرد بودن به اين معنا است که «هر انساني بيهمتا است و لذا هيچ کس نميتواند درباره طبيعيت آدمي حکم صادر کند».
دیدگاه شما