صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

شنبه ۱ ثور ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

درهم تنیدگی جنگ و سرمایه (قسمت دوم)

-

 درهم تنیدگی جنگ و سرمایه (قسمت دوم)

شواهد تاريخي
کشورهاي اصلي سرمايهداري در حالي که از اوائل قرن نوزدهم بهترين دوران رشد اقتصادي را طي کرده بودند، در سالهاي 1870 به آن سو دچار بحران عميقي شدند، درست زماني که بازارهاي اروپايي قدرت جذب محصولات توليدي خودشان را از دست داد. بزرگترين موج استعمار، از همان سالها شروع شد. رابطه ديناميک سرمايهداري و استعمار هرگز چنين واضح نبوده است: در سال 1876 کمتر از ده درصد آفريفا زير سلطه اروپاييها بود، اما تا سال 1900 بيش از نود درصد افريقا به مستعمره تبديل شده بود. در همان دوران بيست و پنج ساله، کشورهاي اروپايي نفوذ آسيايي خود را به چين هم رساندند، و ژاپن هم کره و تايوان را به مستعمره امپراطوري خود تبديل کرد. (هاروي، 2005:5). با اين اقدامات بحران رکود اقتصادي دهه هفتاد پايان يافت. اين بازارهاي جديد براي اروپاييها بازارهاي بدون گمرک و ماليات بودند.
اما از 1900 به آن سو، اين بازارهاي جديد هم قابليت جذب محصولات اروپايي را از دست داد و آنها مجبور به بازگشت به بازارهاي محلي خود شدند. اما هزينه گزافي بابت اين بازگشت پرداختند: دو جنگ جهاني و يک بحران بيمانند اقتصادي  همه در اثر عدم توانايي جابهجايي سرمايه درون مرزهاي بسته اروپا.
پس از جنگ دوم جهاني اروپا ديگر شاهد جنگي چنان وسيع نشد و اينجاست که ليبرالها معتقدند که سرمايهداري ميتواند با ترويج تجارت و روابط اقتصادي و منافع مشترک، از جنگ و نزاع پيشگيري کند. اما اولا چرا اين صلح ليبرالي فقط محدود به اروپا ماند و ثانيا نقش ظهور آمريکا در اين عدم جنگ چه بود؟ اين دوران اتفاقا بسيار شبيه نيمه دوم قرن نوزده است، زماني که همه کشورهاي اروپايي خسته از جنگهاي بي پايان خود بودند و صلح براي آنها يک وسيله بود نه هدف، کما اينکه به محض درگير شدن منافعشان مجددا به جنگ روي آوردند.
پس از جنگ جهاني دوم سرمايه به آمريکا منتقل شد و رهبري جهان سرمايهداري از انگليس به آمريکا رسيد. با آموختن از تجارب جنگها و رکودهاي نيمه اول قرن، آمريکا دو سياست اصلي در پيش گرفت: يک: تاسيس يک اتحاد نظامي ميان کشورهاي سرمايهداري براي پيشگيري از هرگونه جنگ دورن کشورهاي متحدش (ناتو)؛ دو: بازگشايي تدريجي همه بازارهاي جهان براي محصوات خودش، البته با کمترين تعرفهها از طريق قرادهاي گات و سازمانهاي بانک جهاني و صندوق بين المللي پول.
جنگ سرد اين بستر را براي آمريکا فراهم کرد. سياست پيشگيري از توسعه کمونيسم، توجيه مناسبي براي سياستهاي توسعهطلبانه آمريکا شد. اغراق در تهديدهاي شوروي، اروپاييها را واداشت که همه اسلحههاي جديد و سياستهاي نظامي آمريکا را در سراسر جهان بپذيرند واز ديگر سو، شوروي را براي هميشه در اقتصاد جنگي نگه دارد و مانع رشد اقتصاد آن کشور در ساير عرصهها شود.
آمريکا در اولين مرحله پس از جنگ دوم ميبايست افکار عمومي خود را براي سياستهاي جنگي خود آماده کند. قانع کردن آمريکاييها به پرداخت وامهاي کلان به اروپا، در ازاي بازگذاشتن بازار آن کشورهاي براي محصولات آمريکايي، کار آساني نبود. براي اجراي چنين پروژه بزرگي که به طرح مارشال مشهور شد، ميبايست يک بحران بين المللي شکل بگيرد. در اواخر 1949 آچيسون، وزير خارجه وقت آمريکا گفته بود بايد جنگي در آسيا در بگيرد. تنها چند ماه بعد جنگ اتفاق افتاد. آريگي از او نقل کرده است که : جنگ کره، به فرياد ما رسيد! (آريگي، 2005:25)
پس از آن آمريکا ديگر از آن ظاهر ليبرال و ضد استعماري خود رها شد و مسقيما به ابرقدرتي سرکوبگر تبديل شد. کودتا در ايران و شيلي و جنگ ويتننام بخشي از سياستهاي توسعه و نفوذ آمريکا بودند. هزينه اين جنگها معمولا توسط کشورهاي ديگر پرداخت ميشد، به اين نحو که آمريکا نخست دلار خود را از طريق مکانيزمهاي صندوق بين المللي پول و يکي پنداشتن ارزش طلا و دلار، به پولي جهاني تبديل کرد و سپس با کاهش ارزش دلار، هزينه جنگهايش را به کشورهايي منتقل کرد که دلار را به جاي طلا پس انداز کرده بودند. در سالهاي جنگ ويتنام، کونالي وزير خارجه وقت آمريکا، اين جمله را بر زبان راند که شهرت خاصي يافت: دلار واحد پول ماست اما مشکل شماست. (همان: 71)
اين تاکتيک دقيقا در سالهاي دوهزار به اينسو در طول جنگ عراق هم تکرار شد و دلار بيشترين کاهش ارزش خود را از زمان “رکود بزرگ” در 1930 تجربه کرد. يک ماه قبل از حمله آمريکا به عراق، در فوريه 2003 فاينانشيال تايمز چنين نوشته بود: کسري بودجه الان آمريکا پنجاه درصد بيشتر از بودجه نظامي آن است. در واقع به صورت غير مستقيم، بقيه کشورهاي جهان هزينه قدرت نظامي آمريکا را مي‌‌پردازند.
الان رقيب اصلي آمريکا چين است که پيشبيني ميشود تا 2020 از اقتصاد آمريکا پيشي بگيرد، اما به سختي ميتوان تصور کرد که آمريکا اين جايگاه جديد خود را بدون جنگ و خونريزي بپذيرد. بسياري معتقدند که جنگ عراق تمرين يا مقدمهاي براي جنگي وسيعتر با چين بوده است. اسناد پنتاگون نشان ميدهد که سياست آمريکا حفظ برتري نظامي، “به هر قيمتي” و ممانعت از سربرآوردن هر ابرقدرت رقيبي است.
عليرغم احتمال تغيير در اين سياست آنچنانکه در دوران اوباما و در برابر ايران و کوبا شاهد بوديم بسياري معتقدند که هر دگرگونياي موقتي است و واکنشي است به دشواريها و پيامدهاي محاسبه نشده جنگ عراق. اما اگر احيانا اين سناريوي خوشبينانه تحقق پيدا کند، در اين صورت چين تنها برنده جنگهاي اخير آمريکا خواهد بود.
در اين حالت سوال ديگري مطرح ميشود، سوالي که در دهه نود آلبرايت وزير خارجه وقت آمريکا مطرح کرده بود: پس اين ارتش عظيم به چه دردي ميخورد اگر نتوانيم از آن استفاده کنيم!؟  ارتشي که بودجه ساليانهاش در سالهاي پس از آلبرايت به هفتصد ميليارد و هشتصد ميليارد دلار هم رسيد.
در جهان سرمايهداري، زندگي بشر بدون جنگ قابل تصور نيست. پياده کردن سرمايهداري در مقياسي جهاني، بر اساس وابستگي کار به سرمايه، يا به عبارتي ديگر، وابستگي جامعه به بازار، بدون قدرت عظيم نظامي ممکن نخواهد بود. در واقع در هم تنيدگي جنگ و سرمايه، حاصل جنگ ميان کار و سرمايه است.
اگر کلاوزويتس در عصر ما زنده بود، شايد جمله مشهور خودش را چنين اصلاح ميکرد: جنگ چيزي نيست به جز ادامه رقابت اقتصادي با ابزارهاي ديگر.

دیدگاه شما