صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

سه شنبه ۴ ثور ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

غلبه بر تضاد

-

غلبه بر تضاد

هگل معتقد بود تاريخ:»هم نمايش عقل و هم کار عقل است» (1385/29).
او عقل را يگانه فرمانرواي تاريخ قلمداد ميکرد و مقصود کانونياش توضيحِ تحققِ ديالکتيکيِ سوبژکيتويته در تاريخ بود؛ زيرا بسط خودبنيادي و تکامل آزاديِ انسان را بنياد تاريخ ميديد. اما عقل بايد برهههاي تاريخ را بهنحو ديالکتيکي طي ميکرد؛ چرا که تضاد و دوپارگي در ذات عقل قرار داشت. اين، چگونگيِ حيات عقل و ظهور ناگزيرِ خودبنيادي بود. از اين رو، تاريخ به شکل نمايشِ ضروريِ انضماميّت تضاد و منفيّت پيش ميرفت تا به سرمنزل اصلياش يعني تحقق امر مطلق برسد. بدينسان، روح مطلق- و عقل، آزادي، سوبژکتيويته، خودآگاهي، نامهاي متفاوت آن از جهات مختلف است- تنها زماني ميتوانست به تکامل دروني-عينياش برسد که بر تمام تضادها و ناخشنوديهايش غلبه کند. لذا «غلبه بر تضاد» يگانه مسألهي تاريخ محسوب ميشد. با سخن فوق، مايلم پرسش از جهان خويش را تمهيد نمايم. نميخواهم بگويم در جهان ما نيز اين عقل است که بر شانههاي تضاد پيش ميرود؛ زيرا مهمترين دشواري اين است که تاريخِ ما بهطور مشخّص طي سه قرن نمايشِ تامِّ بيعقلي بوده است. اما به يقين، اگر از چشمانداز تاريخ و خودبنياديِ انسان بنگريم، تاريخِ ما نيز مسيرِ پيشرفت به سمت آزادي و خودآگاهي/خودبنيادي را-هرچند متفاوت و دردناک- طي ميکند. گواه اصليِ اين مدّعا، زورزدن مردم براي تصاحبِ قلب سياست ميباشد که در چند قرن قبل حتّي تصور آن ناممکن بود. اينجا فرصت طرح اين قضيه نيست؛ اما اين مسأله که تضادهاي تاريخيِ ما چيست، شديدا ميتواند ما را انديشناک سازد. بگذاريد اينگونه پرسش را مطرح نمائيم: اساسا مسألهي اکنونِ ما چيست؟ به نظرم، مسألهي تاريخيِ اکنون ما، تضادها و نحوهي غلبه بر آنهاست.صرفا ميکوشم نفسِ پرسش را نمايش دهم. بهعنوان نخستين پرسش، مهمترين تضادهاي تاريخيِ ما چيست؟ با يک نگاه کلّي، ميتوان از سه تضاد- و لزوماً بحران- در سه قلمرو سخن گفت: الف) جامعه و تضاد قومي: ما پيوسته در کام دشتِ سرد و درّهي بيرحمِ تضادهاي قومي فروافتادهايم. روح و جوهرِ اين تضادها اجتماعي است. يعني مرزبنديهاي انعطافناپذير قومي، در اصل به معناي بحران جامعه فينفسه است. اقوام در تاريخ سه صدسالهي اخير، چونان جزاير منفصل، سرچشمهي مناسباتِ متباين گرديد که در اصل نشانهي فقد جامعه بود. بهواقع، ما با خود اين قلمرو/جامعه، به منزلهي بحران مواجهيم. برپايهي انقسامهاي نژادي شقاق، نفرت از ديگري و گسست انساني، روشن ميشود که دوپارگيها در تنِ خود جامعه وجود دارد. بنابراين، ما با جامعهاي روبه رو هستيم که جامعه نيست؛ امري موجودي که وجود ندارد؛ زيرا استخوانهاي پيکر آن شکسته و ويران گشته است. در نتيجه، تضادهاي قومي يک مسير مستقيم را تا فروپاشيِ «جامعه» طي کرده است. اما از آنجا که نوعِ تمايزِ نژادي ذاتاً طبيعي است، اين امر نشان ميدهد که جامعه بر بنياد «طبيعت» شکل گرفته و طبيعت صورتِ تاريخيِ آن محسوب ميشود. بدين جهت، سيطرهي طبيعتِ قومي بر کلِّ قلمرو جامعه، علّتِ عيني و توضيحِ فروپاشيِ آن نيز هست. ب) سياست و تضاد مردم و دولت: در سطح کلّيتر از جامعه، دشوارترين تضاد در قلمرو سياست، اکنون، تضاد دولت و مردم است. روحِ اين تضاد سياسي بوده و به تقدير جمعي مربوط ميگردد. اينک، سلطهي طبيعت بر جامعه، در جغرافياي سياست نيز بازتوليد شده است. يعني دولت تضادِ قومي و سلطهي طبيعت و نه عقلانيّت بر جامعه را بدل به اقتصاد سياسيِ خويش ميکند. بدين سبب، ماهيتِ استبداديِ قلمرو سياست، يا دولت/قدرت، به معناي آن است که از يکسو جامعه با پاي خود در دام قدرت بلعيده ميشود- که فساد و ناکارآمدي نشانههاي مهم آن به شمار ميرود- از طرفي خودِ قلمرو سياست، در مقام عرصهي تعامل جمعي، ويران ميگردد. بهوزان حرکتِ جامعه به سمت تشتّت و شقاق، سياست بهسمت درگيري و جنگ و خشونت پيش ميرود. مردم خواهان تأسيس اين قلمرو سرازنو است. همين ارادهي جمعي، تضاد ايجاد کرده است. ج) جهان و تضاد جهانِ سنّت و جهان تجدّد: تضاد قومي و تضاد سياسي- بحران جامعه و سياست- قسمي بحران اُنتيک در درونِ يک بحران اُنتولوژيک يعني «جهان» است. جهان سنّت با خدا، دين، اخلاق فردي، بيرونبودن مردم از سياست، فقدان فرديّت، سلسله مراتبِ طوليِ جامعه و سياست و نا-تاريخي قابل توضيح و فهم است. حال آنکه جهان تجدّد با انسان، قانون، اخلاق ليبرال، دموس چونان قلبِ سياست، فرديّت، سلسله مراتبِ اُفقي و تاريخ معنا و مفهوم گرفته است. در قلمروِ اُنتولوژيک، تضاد ميان جهانِ سنّت و جهانِ تجدّد وجود دارد. حتي اگر تنها شبحي از اين دو جهان براي ما باقي باشد، بازهم تضاد آندو به غايت بنيادين است. اين امر، در اصل از بدقوارگي و اعوجاج و بل از فروپاشي جهان ما حکايت دارد. تضاد سوم در دو تضاد ديگر تبلور و ظهور دارد، و تضاد اول و دوّم در حقيقت بروز و ظهور تضاد سوّم است. آنها به گونهاي دروني درهمتنيدهاند. وانگهي، تضادها نشان ميدهد که ما در حقيقت، در لحظهي فروپاشيِ جامعه، سياست و جهان قرار داريم. به همين دليل نيز، اين لحظه ممکن است سرآغاز غلبه بر تضاد نيز قرار گيرد. اما همانطور که اشاره شد، مسألهي تاريخيِ ما چگونگيِ غلبه بر تضادها است. بدين شکل بايد بپرسيم: ما چگونه ميتوانيم بر تضادهاي خويش غلبه کنيم؟ تضادها در هيچ قلمروي خاصي حلّ نميشوند و هيچ نقطهي مشخّصي ندارند؛ همه جا ميتواند نقطهي آغاز باشد. تنها نقطهي معيّن فعلِ انسان يا کوششِ معقول اوست که ممکن است به انحاء گوناگون در تماميِ سپهرها خود را ضعيف و کمنور يا نيرومند و روشنکننده آشکار سازد. امر فروپاشيده، در واقعيتِ بدون انداماش، ميتواند مبدأ عزيمت براي غلبه و عبور از تضادها و اقامت در فراسوي آن باشد. و اين مشروط به امر کلّي است. سوژهي حامل امر کلّي- نه لزوما به شکل معقول- در جهان ما «مردم» است. يعني امر کلّي و معقول اکنون خود را در خواستهي مردم نشان ميدهد: مردم خواهان عدالت، آزادي، قانونمندي، امنيت، توسعه و همدلياند. اينها نامهاي کلّي، معقول و در عينحال مذبوحِ جهان ماست. اين نشان ميدهد که تضاد دولت و مردم نقطهي ثقل تماميِ تضادهاست و از اين قلمرو بايد آغاز کرد. منتها با اين توضيح که تضاد قومي يا سلطهي طبيعت بر تن جامعه زماني قابل حل ميباشد که امر کلّي- مردم يا جامعه- به جاي قوم بنشيند. در سطح بالاتر، غلبه بر تضاد سياسي زمان ممکن ميشود که نه دولت بل مردم، قلب سياست را اشغال کند و سياست و قدرت به سوي امر انساني سوق يابد. مردم هم قلمرو کليتر و هم محلّ ظهور و زبانآمدن خواست جمعي است. به تعبير هگل: «در تاريخ ما بايد غايتي کلي و مقصودي غايي بجوييم، نه غايتي جزئي از روح ذهني يا ذهن. اين غايت کلي را بايد به ياري عقل در يابيم، زيرا عقل فقط ميتواند با غايت مطلق سروکار داشته باشد نه با غايت محدود و جزئي.» (1385/29) بنابراين، تبلور عينيِ عقل مطالبات معقولي است که بهواسطهي مردم در مقام انسان به زبان ميآيند. و ما در مقام فرد بايد مهيّاي آن باشيم که امر معقول را چونان قانون و منطقِ فعلِ خويش بپذيريم و جهان خويش را با آن محک بزنيم. از قضا، قانونِ سياست و ارغنونِ جهانِ نو در درون افراد شکل گرفته و از آنجا آغاز ميشود. فرد بايد از خود آغاز کند. هگل ميگفت: «دولت فعليّت آزادي متجسّم است. اما، آزاديِ متجسّم نيازمند آن است که فرديّتِ شخصي و دلبستگيهاي ويژهي آن به شکفتگيِ کاملِ خود برسند و برايِ خود، به شناساييِ حقّ خود دست يابند (در درون نظامِ خانواده و جامعهي مدني)، همچنين، بايد، از سويي، به ميلِ خود به درونِ دلبستگيِ [امرِ] کلّي راه يابند، و از سويِ ديگر، دانسته و ارادهي خود اين دلبستگيِ کلّي را حتّي همچون روحِ گوهريِ خود بشناسند، و فعّالانه آن را همچون هدفِ غاييِ خود دنبال کنند. (1394/301) بنابراين، شکوفايي خودآگاهانهي انسان همانطور که شرطِ امکانِ تحقق دولت و سياست است، جوهرِ کليِ تاريخ نيز بهشمار ميرود. تنها بر همين پايه، فرد ميتواند خودآگاهانه به دولت دلبستگي داشته باشد و بل آن را چونان غايت و روحِ جوهريِ خويش تلقّي کند. اين امر، ما را قادر به خلق اُفق آيندهي خويش ميسازد. اما از آنجا که انسان افغانستاني در سه قلمرو جامعه، سياست و جهان غرق در تضادها و ناتوان از حلّ آنهاست و نيازمند بازسازيِ آنها، يگانه شکل خودآگاهي و سوبژکتيويتهي کنونيِ او خودآگاهي از فاجعهي طردِ خويش است. او اُفقي ندارد؛ چشمانداز او تيره و تاريک است و نميتواند آينده را خلق کند. تنها بايد از خويش آگاه شود. اين تنها سوبژکتيويتهي اوست و يگانه نقطهي عزيمت به سوي تأسيس ارغنون نو.
منابع: هگل، ويلهم فردريش، عقل در تاريخ، ترجمه حميد عنايت، تهران، شفيعي، سوم، 1385. -----، عناصر فلسفهي حقّ هگل، ترجمه مهبد ايراني طلب، تهران، قطره، 1394.

دیدگاه شما