صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

پنجشنبه ۹ حمل ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

فرهنگ بدآموزی و بدآموزی فرهنگی

-

فرهنگ بدآموزی و بدآموزی فرهنگی

تصمیم گرفته بودم در سه روز عید رمضان از تمامی رسانهها به دور باشم؛ تلویزیون نبینم و رسانههای اجتماعی(برگههای مجازی) را کنار بگذارم تا خبر ناگواری نشنوم. این کارم یک ریاضت بود، عهد کردم که حتا از خانه بیرون نروم؛ اما در این فرصت، عید را با کتاب بزرگداشت کنم. دو جلد کتاب برداشتم و اختصاص دادم برای روزهای عید. صبح اول عید را خیلی زودتر از پیش برخواستم و به مطالعه شروع کردم. در درون برگههای کتاب غرق بودم. انعکاس نور از شیشهای پنجرهی همسایه وارد اتاقم شد، فهمیدم که آفتاب طلوع کرده است. همزمان با طلوع آفتاب یک صبح متفاوت را احساس میکردم. از یکجانب مطمین بودم که برای اینروزها جنگ، انفجار و انتحار نخواهد شد؛ زیرا روزهای عید اولین آتشبس دولت و طالبان است، اما از جانب دیگر حس کنجکاویام هرلحظه تشویق میکرد که از رسانهها دور نباشم، شاید بسیار خبرهای تازه است که تو ندانی! همینطور که کتاب را ورق میزدم تمرکزم داشت بههم میخورد. ندای قرآن از بلندگوی مسجد بلند شد که مردم را به نماز عید فرا میخواند. فکر میکردم اکنون دیگر بس است، پنجرهها را ببندم تا با آرامش کامل بر کتاب متمرکز شوم. ریاضتم را از رسانهها هم نشکنم و بهتر است با فکر آرام به برنامههایم برسم.
فصل آغازین کتابم تمام شد و از نظم نوین جهانی نکتههایی فهمیدم. کتاب مورد مطالعهام یک تحلیل تاریخی-سیاسی بود؛ بر دیپلماسیهای ماقبل جنگجهانی اول خیره شده بودم، امواج صدای قرآنی بلندگوی مسجد از لای پنجرهها هم عبور میکرد، هنوز خیرهخیره به گوشم میرسید که ناگه صدای گوشخراش موسیقی همسایه بلند شد، بلند و بلندتر، تا آنجا که تمام قصه و رشتهای کتاب را از دست دادم. این آغاز یک ماجرا بود. تازه، صداهای خوفناک انفجار شروع شد. انفجار ترقهها، گلولههای پلاستیکی و فشفشهها؛ بازیچههایی که بهراستی از مواد انفجاری ساخته شده است. این بازیچهها از مواد انفجاری با کیفیت کمتر ساخته شده است که قدرت تخریب ندارد؛ اما میتواند به بدن انسان آسیب برساند. برای سه شبانهروز عید این تنها صدای متداوم بود که میشنیدم. شبها گویا در این شهر مسابقهای برپا بود؛ تا دیر وقت شب که ممکن از نیمهی شب هم میگذشت، ترقهها یکی پس از دیگری منفجر میشد و فشفشهها به هوا میرفت، منفجر میشد و فقط چند اشعه نور پراگنده در هوا رخ مینمود. اما برایند آن چه بوده میتواند؟ شاید عاملانش حس شادی میکرد و به نسبت بلندای فشفشه در هوا احساس بلندی، حس غرور و خوشی برایش دست میداد. اما فشفشههایی که به هوا میرود و منفجر میشود در کنار زیبایی و نورافشانی، ترس و هراس هم ایجاد میکند؛ ترقهها با انفجارش خواب آشفتهای ملت را بههم میزند؛ گلولههای پلاستیکی که از تفنگچههای پلاستیکی شلیک میشود، شبیه یک سلاح اصلی صدای ترسناکی دارد و شبها رعب و وحشت ایجاد میکند. این است بازیچههای کودکان افغانستان؛ آری، فرزندان این وطن عید شان را با بازیچههایی از جنس مواد انفجاری بزرگداشت میکنند.
جشن هولی در هندوستان، شب کریسمس/آغاز سال نو میلادی در سراسر دنیا، آغاز سال نو چینی در چین، آغاز سال خورشیدی در چندین کشور دنیا با ترقه و فشفشه بزرگداشت میشود. در موارد یادشده، صدای انفجار ترقهها است که سکوت شبها را میبلعد و صدای انفجار فشفشه در کوچهکوچههای شهر میپیچد. اگر از زاویهای دیگر ببینیم اینگونه بزرگداشت خوشی یک خواست جمعی است حتا در مراسمهای خودمانی مثل جشن تولد نیز فشفشه در کنار شمع و گلدان جز از زینت میز است و فشفشهها همگام با دود شمع به هوا میرود و صدای دلنشین و شایدهم ترسناکی ایجاد میکند. نورافشانی زیبای اینگونه بازیها شبهای استانبول، پاریس، لندن و نیویارک را زیبایی خاصی میبخشد، اما در افغانستان چه؟ در افغانستان، اما صدای وحشت است و یک بدآموزی؛ زیرا کودکانی که در میان خرابههای جنگ تولد شدند، با صدای انفجار و انتحار بزرگ شدند و تلویزیونها هر شب تصویر وحشتناک طالبان و داعشیهای در حال سربریدن انسان را برآنان میخورانند؛ بیشتر از این انتظار نمیرود که سه شبانهروز عید را تمام وقت مصروف منفجر کردن ترقهها باشند و در کوچهها باهم پولیس و داعش بازی کنند(کسی نقش پولیس را بازی میکند و دیگری به نقش داعش آمده او را دستگیر میکند و شمشیر پلاستیکی بر گلویش میماند که گویا او را سر میبُرد) اکنون رسم همین است که بشر حتا خوشیهایش را با کارهای وحشتآفرین گرامی میدارد. عیدهای زیادی را در شهر غزنی بودم و همین رسم که اکنون در کابل جریان دارد در آنجا نیز چنین بود، شایدهم نسبت به این وحشتآور بود. از ناامنیهای ولایت غزنی بسیار شنیدهایم، اما آنچه نگران کننده است همین رسم آشوبآفرینی در مراسم خوشیاست که در صبح عید همگام با ندای قرآنی مسجد صدای فیر گلوله نیز شنیده میشود؛ همسایههای ما به افتخار حلول عید رمضان گلولههای کلاشینکوف را به هوا شلیک میکردند، فرزندان شان هم خشاب تفنگچههای پلاستیکی شان را پر کرده در کوچه میبرامدند و نقش پولیس و داعش را بازی میکردند؛ ولی کودکان روستایی که از مناطق امن دایکندی به شهر کوچیده بودند از ترس میلرزیدند و در تاریکیهای خانه پناه میگرفتند. اما همسایهها سرمست و جنونآمیز پی هم شلیک میکردند.
تجارت آزاد بازیچههایی که بدآموزی دارد برعلاوهی بحث اقتصادی آن - که سالانه میلیونها افغانی پول نقد مردم به هدر میرود - این بدآموزی را تبدیل به یک فرهنگ کرده و فرهنگ بدآموزی را مروج کرده است. فرهنگی که در آن همه شهروندان مقصر اند، دولت مقصر اصلی است(چرا نقش نظارت و کنترول خود را درست انجام نداده است؟) و تجارتپیشگان که از طریق رسانهها انگیزهی تقاضا ایجاد میکنند و همراه با کالای تجارتی تمام این اسباب را عرضه میکنند؛ همه مسول و مقصر اند زیرا نسل آیندهی افغانستان را خشن، بیهوده، بیکاره و منحرف به بار میآورند که هیچ توجهی به مسایل مهم زندگی شان نخواهند داشت. بستهکردن راه تجارت اسباببازیهای که بدآموزی دارد؛ مثل تفنگچه، ترقه و... وظیفهی دولت است، اما تا زمانیکه پدران و برادران این کودکان حلول عید و موفقیت تیم ملی کرکت افغانستان را با شلیک کلاشینکوف و راکت گرامیداشت میکنند، جلوگیری از واردات تفنگچه‌‌ پلاستیکی - بهخاطر بدآموزی آن - یک کار ناممکن است. قبل از آنکه کودکان را از بازی با چنین اسبابی مانع شویم، در ابتدا باید پدران و مادران، بزرگان خانواده باید تصمیم بگیرند که برای خرید چنین اسبابی به بچهها پول ندهند و دولت باید بر تجارت این اسباب مالیات سنگین وضع کنند و یا در صورت ممکن واردات آنها را به کلی منع قرار دهند. اما قبل از آن خوب است که فیر گلولههای سر به هوا توسط بزرگان، پایان یابد. با آنکه کابل یک شهر شلوغ و مملو از انسانهای جنگزده و وحشت دیده است و مردم هرروز با ترس و وحشت مرگ و انفجار و انتحار زندگی میکنند؛ اما فرهنگ بزرگداشت خوشی با کارهای وحشتآفرین یک رسم پر از خریدار مردم این شهر است، نه شاید تعداد زیادی؛ اما در سرتاسر این شهر هنوز هستند کسانی که بازی با سلاح برای آنان بسان بازی با اسباب کودکانه است.
فیر گلوله به هر بهانه که باشد ولو سر به هوا، پیامدش خونبار است. قبل از این بارها رویدادهایی را تجربه کردیم که شب کابل خوفناک بود و گلولهها یکی پی دیگری دل آسمان را میشکافت و روح کودکان را جریحهدار میکرد، مادران حامله را میترساند و وحشت عظیم در میان مردم با واژههای لعنت و نفرین جاری بود. شاید تعدادی در آن شبها در داخل اتاق احساس امنیت میکردند ولی افرادی که در بیرون از خانه بودند جان شان در خطر بود. گلوله‌‌هایی که خبر موفقیت تیم کرکت ما را به هوا برده بود هر آن ممکن بود از هوا خبر مرگ دختری را بیاورد که در داخل حویلی به دنبال آب سرد رفته بود و یا مغز رانندهای را بشکافد که در دل سیاهی شب برای حالت اضطرار در ایستگاه باقی مانده بود و با خود دربست، دربست میگفت.
همین زمستان نیز این رویداد در کابل تکرار شد. گلولههای آتشین در هوا میرقصید و خیلیها که از موفقیت تیم کرکت کشور بیخبر بودند بر بامها برامده بودند تا به نظرشان مسیر جنگ را مشخص کنند. در همان شب یک همصنفیام زنگ زد و با گلوی گرفته و صدای لرزیده خبر داد که در کوچهی شان جنگ شده، همهجا صدای فیر است و بر بامها گلوله میبارد! من حس کردم که زیاد ترسیده است، برایش خبر پیروزی تیم ملی کرکت را گفتم. با قهر گفت: ایکاش هرگز موفق نمیشد! به راستی که این موفقیت به کار نیست! آخر به چه کار آید؟ جدا از آسیب روانی، آنشب، شاید خسارت جانی و مالی نیز بر کابلنشینان وارد شده بود. و چه بسا خوفناک اینکه شلیک آن گلولهها حاکی وجود انبارهای اسلحه در کابل بود. از هر کوچهی که گلوله فیر میشود، به این معنااست که آنجا امن نیست؛ سلاح غیر قانونی وجود دارد و هر روز ممکن علیه مردم و دولت استفاده شود که در همچنین شبها خیلیها کارکرد سلاح خویش را آزمایش میکنند و شادیانهی موفقیت تیم ملی کرکت و حلول عید هم در کار نیست.
بدینلحاظ مردم همیشه نگران اند که کابل امن نیست و هر لحظه ممکن است این سلاحها به سوی ملت ویا به طرف نهادها و ادارههای دولت به فوت کردن گلولهها شروع کند. همانگونه که به بهانههای  بزرگداشت خوشی کودکان فشفشه را به هوا میزنند و با تفنگچههای پلاستیکی شان سکوت کوچه را بههم میزنند؛ بزرگان شان با گلولههای واقعی دل آسمان پر غبار کابل را میشکافند و سکوت شهر را ناآرام میکنند. روز پنجشنبه فقط یکروز قبل از عید رمضان، در ایستگاه شفاخانهی برچی-کابل جوانان سرمست سوار بر موترسایکل در کوچهها جنونآمیز تفنگچه شلیک میکردند و مردم هرطرف هجوم میبردند و فرار میکردند، اما هیچ کسی مانع شان نبود. آیا ممکن نیست این افراد سربخود و مسلح غیرقانونی فردا دل اجمل و جمیل را در راه مکتب بشکافند، شاید مغز مریم و زرغونه را در وقت بازی در یک پسکوچهای بشکافند و عروسکهای شان را به بهترین میراث بچه برای مادر تبدیل کنند. آنان نیز ابتدا با فشفشه و ترقه و تفنگچههای پلاستیکی بازی میکردند.
این فرهنگ آموزش کابل است که بچهها بدآموزی را تجربه کرده، یک نسل خشن به بار میآیند. بیجا نیست اگر ادعا شود که آیندهی کابل نیز امن نیست و ترس از آناست که دوباره، نه، برای بار دهم و یا بیشتر از آن، کابل در آتش هیجان و شعف پیروزی یا آتش خشم یک شکست بسوزد و دود استخوان بابه صفدر با دود ذغال و ماشینهای فرسوده یکجا هوای کابل را غبار آلود کند و صدباره صفورا یتیم شود! مگر سخت نیست که خون مادران ما همانند رویدادهای انتحاری در یک چنین حادثههایی به جویبار کابل بریزد. باید برای حال و آیندهی این نسل فکری کرد و برای زدودن این بدآموزی فرهنگی و فرهنگ بدآموزی راه حلی دریافت کرد. دولت باید سلاح غیر قانونی راجمع و فیر شادیانه را ممنوع کند تا باشد که انسانهای خسته از جنگ این دیار چند روز دیگر باز با تمام ترس و دلهره در کوچههای خاکی کابل و روستاهای محروم این سرزمین آرام قدم بزنند و برای آیندهی نسل امروز کار کرده، برای نسل آینده وضع حال و پندنامهی عبرت بنویسند؛ اما تا زمانی که تلویزیونها رویدادهای خشن، قتل، جنایت و خشونت پخش میکنند، نسل آرام به بار نمیآید و تا زمانیکه اسباب بازی کودکان اسلحه باشد - انتظار بیشتر از نسل خشن امروز را نداشته باشیم زیرا بدآموزی فرهنگی تبدیل به فرهنگ بدآموزی شده است و این قافله میرود تا به نابکاری محض برسد.

دیدگاه شما