صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

جمعه ۱۰ حمل ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

جهانی تاریک در پس چشم‌های بسته اما اندیشه‌ی روشن در واپسین لحظه‌های زیستن

-

 جهانی تاریک در پس چشم‌های بسته اما اندیشه‌ی روشن در واپسین لحظه‌های زیستن

هر روز که از روزهای هفته میگذرد و از مسیرهای پر ازدحام کابل عبور میکنیم با افراد مختلفی رو به رو میشویم؛ لباسهای رنگارنگ برتن، شاد و سرخوش از گذران زندگی بر وفق مراد، البته برخی هم عصبانی هستند که چرا زمانه و زندگی با ساز آنها نمیرقصد! در این بین افرادی را هم می بینیم که به محض روبرو شدن می گوییم خدا را شکر که جای او نیستیم. این افراد دارای معلولیت های مختلف از ناحیۀ پا، دست و چشم هستند. واقعا زندگی چقدر سخت است برای کسانی که نمیتوانند دنیای بیرون را ببینند و همواره در تاریکی مطلق به سر میبرند.
یک روز که در حال بازگشت به خانه بودم با نابینایی رو به رو شدم. خیلی محتاط عصای سفیدش را حرکت میداد تا مبادا به مانع خطرناکی برخورد کند. جالب تر از همه واکنش مردم اطراف این پسر جوان بود؛ عدهیی از سر راه او کنار میرفتند تا او بتواند راحت عبور کند و تعدادی هم نگاه های ترحم آمیزی را بدرقه اش می کردند و عدهی نیز او را به استهزاء گرفته بودند. چنین رویدادی باعث شد در تمام طول راه به این فکر کنم که چنین انسانی چگونه از پی انبوه مشکلات بر می آید؟ اصلا او رویایی هم دارد؟! داشتن آرزو برای او سراسر محال نیست؟! آیا هیچ وقت به فکر سفر به دور دنیا و معاشرت با انسان‌‎های مختلف افتاده است؟ و هزاران رویای دیگر که برای یک فرد معمولی چون من طرح و رسیدن به آن ها اگر بلندپروازی نباشد حداقل ممکن است. خودم را در جای یک انسان نابینا تصور کردم تا بتوانم به درون ذهن او راه پیدا کنم و با شرایط او تصمیم بگیرم.
این انگیزه ای شد تا بعد از آن روز داستانهای واقعی از نابینایان مادرزاد، آنهایی که از بدو تولد هیچ وقت چشم شان به دنیای واقعی باز نشده است را خواندم. قطعا این گروه چون تجربه ای از دنیای بیرون را نداشتند، کنار آمدن با نابینایی برایشان آسان تر و رنج و درد آن کمتر است. اما عده ی از نابینایان اطراف ما بعدها بینایی خود را بر اثر اتفاق ناگواری از دست داده اند؛ مانند آن عده که در اثر انفجار و یا بیماریهای مزمن برای همیشه پنجره های خانه جسمشان به منظره های بیرون بسته شده است. بی گمان، رنج و درد این گروه قابل توصیف نیست و تصور چنین وضعیتی حتی برای یک لحظه هم سخت است. با یکی از همین افراد از درآشنایی وارد شدم. جوانی آرام که صبر را می شد در چهره اش به وضوح دید. بعد از ادای سلام خودم را معرفی کردم و او هم با لبخندی که بر لب داشت ادامه آشنایی را پی گرفت. چون می خواستم اسباب ناراحتی اش را فراهم نکرده باشم با احتیاط و شمرده شمرده سر سخن را باز کردم. مثل این که قصد مزاحمت ندارم و از او می خواهم  زندگی خود را در حدممکن برایم بازگو کند. او هم با همان آرامشی که از اطمینان وجودی اش سرچشمه می گرفت صحبت را شروع کرد و من را با خود به دنیای مشکلاتش برد. این که در جنگ ، وقتی بیشتر از 5 یا 6 سال نداشته است بر اثر اصابت راکت بینایی خود را از دست داده و تداوی های بعدی هم کارگر نیافتاده است.
او از سختی های روزهای اول ارتباط با دنیای بیرون گفت، اما بعدها تسلیم سرنوشت شد و با تاریکی کنار آمد و تصمیم گرفت که زندگی جدیدی را شروع کند. بعد از ورود به مکتب نابینایان و با تلاش و پشتکار بسیار توانست با نمرات خوب فارغ شود. او که امتحان سراسری کنکور را پشت سر گذاشته است، مشغول تحصیل در رشته حقوق است. او که با همه چالشها و سنگ ریزههای مزاحم زندگی کنار آمده بود اما خسته به نظر میرسید، چهرهیی ناراحت و پژمرده، طاقتم تمام شد پرسیدم چه چیزی این همه آزارش میدهد؟ به او گفتم به من بگوید شاید بتوانم کمکی بکنم، مصمم بودم هر چیزی که مورد آزار او است را برطرف کنم تا حداقل ذهنی آرام داشته باشد اما او به من خندید و گفت: «آیا میتوانی به تک تک افراد که چشمهایشان میببیند بگویی من نیز روزی مثل آنها درخشش آفتاب را میدیدم؟! من هم شعاع درخشان خورشید چشمم را میزد و من دست روی چشمهایم میگذاشتم تا مورد اذیتم نشود؛ آیا میتوانی به همه این آدمها فهماند که من هم مثل آنها هستم و هیچ چیز عجیب در من وجود ندارد به جز این که چشمهایم را از دست دادم! میتوانی اینها را به این افراد و به مردم اطرافمان بگویی؟!،  برای یک لحظه چشم چرخاندم و دیدم که نگاههای خیلی از مردم بر روی ما است و شاید در ذهن همه آنها افکار مریض زیادی جولان میکرد، دوباره برگشتم و به پسر شجاع که در بین انبوه مشکلات سردرگم بود خیره شدم، به او که شاید اگر بینایی داشت یکی از بهترینهای کشورم میشد اما حالا با محدودیتی که برایش به وجود آمده باید پلهها را خیلی با احتیاط طی میکرد تا به دنیا ثابت کند میتوان بدون دیدن پیروز بود و موفق؛ بله تازه آن زمان بود که به عمق درد او پی بردم و شاید نه فقط کمی از مزه این درد تلخ را زیر دندانم حس کردم. نمیدانستم چه بگویم و از چه کلماتی استفاده کنم تا خودش لبخند کوچکی روی انحنای صورتاش نشاند و گفت تو هم نمیتوانی به اینها چیزی بگویی؛ میدانم سخت است پس بدان که ناراحتی مرا نمیتوانی حل کنی. گریهام گرفته بود، بغض صدایم را خفه کرده بود و اگر دهان باز میکردم مسلما اشکهایم روان میشد. این بغض از سر دلسوزی نبود میدانم که به حال او دلم نمیسوخت بیشتر به حال خودم دلم سوخت که چطور احساس غرور باعث شد فکر کنم با بینایی چشمهایم می توانم ناراحتی او را هر چه که باشد نابود کنم. من نمیدانستم که من با بینایی نمیتوانم ذهن مریض و قلب کور آدمهای اطرافمان را درمان کنم. من ناتوان بودم در این که بتوانم فرهنگ همپذیری را در بین مردم ایجاد کنم. ناتوان از این که به همه عالم بفهمانم و بگویم آهای مردم دنیا این که میبینید بعضی از افراد با تفاوت کنار شما زندگی میکنند گناه نکردهاند و دست خودشان نبوده که با شما متفاوت شدهاند و حالا زخمی هستند جلوی چشمهای شما و مایه تمسخر برای باورهای اشتباهتان، ولی با آن هم به او گفتم به حرفهای دیگران اهمیت ندهد چون ما انسانها تاب و تحمل تغییر را نداریم و هر چیزی که برایمان جدید و متفاوت باشد، تعجب برانگیز میشود. به او گفتم اهمیت ندهد که دیگران او را چطور میببینند و چه برداشت از او دارند؛ این که خود او به خودش باور دارد شرط است باقی حرفها هیچ نمیارزد و او باز هم به من خندید من هم خندیدم، خوشحال بودم که او را به خنده انداختم اما حرف بعدی که از دهانش بیرون آمد سرب داغی بود روی آثار خنده صورتم؛ او یک حقیقت زندگی خودم را برایم یادآوری کرد گفت تا به حال شده که خود تو با این که هیچ مشکلی نداری بگویی حرف مردم اهمیت ندارد؟ گفت تا به حال شده است بگویی مهم نیست دیگران درباره من چه فکر میکنند؟ این جا بود کم آوردم. به او گفتم درست است اما باید کاری کنیم که کمتر به افراد و افکار آنان بها دهیم، ما باید بیشترین انرژی خود را روی پیشرفت بگذاریم و او در تأیید حرفم سری تکان داد. بعد از روند پیشرفت خود گفت از این که از طریق کتابهای مخصوص نابینایان استفاده میکند و در رشته خودش مطالعات زیادی دارد، او گفت که نرمافزارهای زیادی برای نابینایان ساخته شده است که میتوان به راحتی از آنها استفاده کرد و با جهان بیرون در ارتباط بود. این پسر جوان گفت زمانی که در تنهاییهای خود به زندگیاش فکر میکند به این نتیجه میرسد که هیچ محدودیتی برایش وجود ندارد با این که نمیتواند دنیای رنگها را ببیند اما با همه همنوعان خود در ارتباط است و از سیر پیشرفت در جهان آگاهی دارد و همزمان با تکنالوژی و مسیر ترقی جهان گام برمیدارد.
صحبتهایمان به درازا کشید اما این که خود او ناامید نبود حس بهتری به انسان منتقل میکرد و به این که روزی با چشمهایش دنیا و ظواهر آن را لمس کند، اطمینان داشت. بعد از خداحافظی با او حرکت کردم و هر قدمی که بر میداشتم به او غبطه خوردم که چقدر راحت به دور از زرق و برق دنیا لحظهها را پشت سر میگذارد و چقدر سخت که باید نگاهها و معناهای سخت آن را به دوش بکشد و من یک انسان بینا که میبینم چقدر حقیرم و خوشحال از این حقارت که خاص شده در چهارچوب این جهان است و گمان میکنم با دیدن چهار آدم، شناختن رنگها و دیدن منظرهها عجب شاهکاری میکنم غافل از این که هیچ وقت دلی بینا و ذهنی بیناتر و فراتر از محدودۀ لنز چشمهایم ندارم. گاهی با دیدن انسانی که یک چیز از تو کم دارد میشود به عمق وجود خودت پی ببری و به حقیقتهای نهفته درونت  دست پیدا کنی.

دیدگاه شما